قسمت ۱۱ – نیلوفر حواس پرت

Program Picture

داستان‌های نیلوفر

قسمت ۱۱ – نیلوفر حواس پرت
۱۹ آبان ۱۴۰۱

قطعا برای همه‌ ما پیش آمده که با شخصی قول و قراری گذاشته باشیم و شاید تجربه فراموش کردن قرارمان را هم داشته باشیم. همه می‌دانند عمل به قول‌ها خیلی مهم است ولی وقتی سهوا قرارمان از یادمان می‌رود باید چه‌ کار کنیم؟ وفای به عهد تا چه حد مهم است؟ امروز بعدازظهر نیلوفر خیلی خوشحال و پرانرژی است چرا که با دوستش نازنین، قرار گذاشتند تا بعدازظهر به اتفاق مادران‌شان به پارک بروند ولی اتفاقی خواهد افتاد.

***

نازنین: نیلوفر، از ساندویچ من می‌خوری؟ مثل اینکه امروز تغذیه نیاوردی…

نیلوفر: نه، مرسی.

نازنین: خوشمزست‌ها… نون و پنیر با خیار، می‌چسبه… بیا، نصفش کردم.

نیلوفر: مرسی دوستم، دیگه خودت اصرار کردی… بده. راستی نازنین، از مامانت اجازه گرفتی امروز بریم پارک؟ بعدازظهر رو میگم.

نازنین: آره آره. خیلی هم استقبال کرد. مخصوصاً وقتی فهمید مامان تو هم میاد، اتفاقاً می‌خواست با مامانت هماهنگ کنه که یک روز با هم بریم بیرون، به خاطر همین فوری قبول کرد. حالا به نظرت چه ساعتی بریم؟

نیلوفر: چقدر خوب که مامانت هم میاد، فکر کنم ساعت ۶ عصر خوبه… موافقی؟

نازنین: آره..‌. خوبه. وقت می‌کنیم به تکالیفمون هم برسیم و با خیال راحت میریم پارک.

مادر: نیلوفر، چرا امروز تغذیه‌ات رو نبردی؟!!!! گرسنه موندی که.

نیلوفر: آره مامان، یادم رفت، انقدر که صبح هول هولکی رفتم. ولی گرسنه نموندم. نازنین ساندویچ نون و پنیرش رو با من نصف کرد.

مادر: امان از دست تو دختر حواس‌پرت من… بارها بهت گفتم صبح‌‌ها قبل از رفتن کیفت رو چک کن که چیزی رو جا نذاشته باشی.

نیلوفر: همینو یادم رفت دیگه. کیفمو چک نکردم. راستی مامان؛ همون‌طور که ازتون اجازه گرفتم، ساعت شش با نازنین تو پارک قرار گذاشتم، مامانش هم میاد… یادتون هست دیگه؟!!!‌

مادر: بله که یادمه… میگم چرا انقدر خوشحالی و با دمت گردو می‌شکونی. چقدر خوب که مامان نازنین هم میاد، خوشحالم می‌بینمش، دلم براش تنگ شده. گفتی ساعت چند قرار گذاشتی؟

نیلوفر: ساعت شش، اون موقع کار داری؟!!!

مادر: ااااا، کار که… ببین صبح خاله شقایق زنگ زد گفت امروز بعدازظهر مشتریاش تو آرایشگاه زیاده و احتیاج به کمک داره، از من خواست که برم کمکش، برای ساعت سه و نیم قرار گذاشتیم… ولی اصلاً نگران نباش، من تا ساعت پنج و نیم میرم کمک شقایق و برای ساعت شش خودم رو می‌رسونم…. پارک هم که نزدیکه.

نیلوفر: مامان می‌خوای با نازنین تماس بگیرم و بگم یک کم دیرتر بیاد، یا اصلا اگر کار داری قرار امروز رو کنسل می‌کنیم. برای نازنین توضیح میدم… حتماً درک می‌کنه.

مادر: نه عزیزم، نمی‌خواد. فقط برای اینکه یک وقت سرگرم کار نشم و یادم نره، اگر تا یک ربع به شش هنوز نرسیده بودم خونه، بهم زنگ بزن… یا یک کار دیگه، ساعت پنج‌ و نیم با من تماس بگیر و قرار امروز رو یادآوری کن.

نیلوفر: چشم مامان جون.

مادر: پس من دیگه خیالم راحت باشه؟ یادت نره تماس بگیریا، دیدی که آرایشگاه شقایق جون چقدر شلوغه… بد قول نشیم.

نیلوفر: خیالت راحت مامان، ساعت پنج‌ و نیم باهات تماس می‌گیرم. به خاله شقایق هم سلام برسون.

مادر: باشه عزیزم.

راوی: بچه‌ها، ساعت چهار و نیمه و نیلوفر همه کارهاشو انجام داده و هنوز هم یک ساعتی فرصت داره. بیشترین کاری که باعث شادی و سرگرمی نیلوفر میشه نقاشی کشیدنه، برای همین تصمیم گرفت از ین فرصت استفاده کنه و یک نقاشی بکشه… پشت میز تحریرش نشست، مداد رنگی‌هاشو آماده کرد، دفتر نقاشیشو کنار دستش گذاشت و شروع کرد به کشیدن کوه‌های بلند، خورشید پرنور، آسمان آبی و زیبا، سبزه‌های تر و تازه کنار رودخونه‌ای که ماهی‌های رنگارنگ توش شنا می‌کردن… یه کلبه هم میون این همه زیبایی کشید، فکر کرد چقدر خوبه که کنار این کلبه درخت‌های پر برگ و بلند هم بکشه با گل‌های زیبا و خوش آب و رنگ… خلاصه تمام تمرکزش روی نقاشی بود، خونه ساکت بود و هیچ چیزی برای بهم خوردن تمرکز نیلوفر وجود نداشت که یکهو با صدای زنگ تلفن به خودش اومد.

نیلوفر: الو، بفرمائید.

نازنین: سلام نیلوفر، حالت خوبه!!!!!

نیلوفر: ای واااای. تویی نازنین؟ ساعت چنده، ای واییییی، ساعت ششو نیمه. من خیلی معذرت می‌خوام.

نازنین: نکنه سر جریان اون خودکار اکلیلی هنوز از دست من ناراحتی؟!!!!

نیلوفر: نه بابا، این چه حرفیه، نارحت چرا؟

نازنین: پس چی؟ نگو که یادت رفت!! خودت پیشنهاد دادی بریم پارک… مگه میشه یادت بره؟

نیلوفر: من واقعاً یادم رفت. تازه قرار بود ساعت پنج و نیم با مامانم هم تماس بگیرم و قرارمون رو یادآوری کنم. منو ببخش، مشغول نقاشی کشیدن شدم و زمان از دستم در رفت… وای چقدر بد شد، جلو مامانت هم بد قول شدم.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه