Program Picture

خاطرات یوتاب

قسمت ۷ – نگرانی
۲۷ آبان ۱۳۹۴

اینکه بیماری یوتاب با وجود تلاش دکتر نادری هنوز تشخیص داده نشده او را به شدّت نگران کرده و به تفکّر در باره عالم بعد واداشته.

***

سه شنبه بعد از ظهر

یک ساعت بعد هنوز گریه‌ام تمام نشده بود. هنوز داشتم گریه می‌کردم که دکتر نادری دوباره آمد:

– با این حال که داری می‌تونی با پدر و مادرت ملاقات کنی؟ می‌خوای قبلا به اونا آمادگی بدم؟

– نمی‌دونم.

کنارم نشست و دستم را گرفت. چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت. سعی می‌کردم بر خودم و بر اشک‌هایی که بی‌اختیار بر گونه‌هایم سرازیر می‌شدند، غلبه کنم.

– لازمه که کیس تو رو با بقیه‌ی دکترا در میون بگذاریم. این کمک می‌کنه که زودتر به تشخیص و درمان برسیم. این کاریه که همیشه در این جور مواقع می‌کنن، هدفش هم کمک به بیماره، نه کسب شهرت.

– واقعا از حرف‌هایی که زدم عذرخواهی می‌کنم. من خیلی دختر ناسپاس و بی‌فکریم.

– به نظر من تو دختر شجاعی هستی و تا به حال هم خیلی خوب پیش رفتی، اما بهتره که از این به بعد چیزی رو از پدر و مادرت پنهان نکنی و بذاری اونا کمکت کنن.

حتی صحبت درباره‌ی آن هم دلم را به درد می‌آورد:

– نه، نمی‌تونم. بدتر میشه.

– چرا جدا جدا می‌خواین این مشکل رو تحمل کنین؟ چرا به همدیگه کمک نکنین؟ چرا خودتون رو از حمایت هم‌دیگه محروم کردین؟ تو حتی می‌تونی به اونها هم کمک کنی بهتر با این مسئله رو به رو بشن.

در میان گریه باز هم اصرار کردم:

– نه، بدتر میشه آقای دکتر، من خودم و اونا رو می‌شناسم. با تظاهر به این که مشکلی وجود نداره، داریم در مقابل ناامیدی مقاومت می‌کنیم. اگه این سد بشکنه همه‌مون رو سیل غم و نومیدی می‌بره.

– باشه… پس من میگم بهشون اطلاع بدن که امروز آزمایش داری و برای ملاقات نیان.

– ممنونم آقای دکتر.

چند لحظه سکوت شد. سرم را بلند کردم و دیدم دارد از پشت آن عینک ظریف به من نگاه می‌کند. نگاه عمیقی که پر از همدردی و نگرانی بود و تا اعماق قلب فرو می‌رفت. هیچ وقت این نگاه را در چهره‌اش ندیده بودم. پشیمانی همه‌ی وجودم را به درد آورد. چطور توانسته بودم این همه در حقش بی‌انصافی کنم؟

– آقای دکتر …

– ساسان. اسم من ساسانه. با من راحت باش.

– س …

احساس کردم تمام صورتم سرخ شده، نمی‌توانستم او را با اسم کوچک صدا بزنم. به زحمت سعی کردم سکوتی را که داشت طولانی می‌شد، بشکنم:

– منو به خاطر حرفایی که صبح زدم، ببخشید.

– فراموشش کن.

تا مطمئن نمی‌شدم، آرام نمی‌گرفتم:

– یعنی شما منو می‌بخشیدین؟

نگاه عمیقی به من کرد که قلبم را لرزاند:

– من تو رو ببخشم؟

بعد بلند شد و با همان لحن سرخوش همیشگی ادامه داد:

– به یک شرط.

– چه شرطی؟

– که منو با اسمم صدا کنی. پزشکی شغل منه نه اسم من.

و بدون این که دیگر به من نگاه کند از اتاق بیرون رفت.

از آن موقع تا به حال حس خیلی خیلی عجیبی دارم. حتی نتوانستم نهار بخورم. خیلی هیجان‌زده‌ام. دلم می‌خواهد یک جایی بدوم. مرتب در اتاقم قدم می‌زنم. می‌ترسم به راهرو بروم و پرستارها متوجه تغییر حالتم بشوند. خدایا چه اتفاقی دارد برایم می‌افتد؟ مثل این است که تمام وجودم آتش گرفته.

چهارشنبه 15 آذر

ساعت حدود 5 صبح است. خیلی وقت است که بیدارم و دارم فکر می‌کنم. می‌گویند آن دنیا به حساب و کتاب آدم رسیدگی می‌شود. مسلما منتظر نیستم شب قبر دو تا فرشته بیایند و احوال دین و ایمانم را بپرسند. منتظر آن هم نیستم که خدا مثل یک قاضی بزرگ بنشیند و دفتر اعمالم را ورق بزند و نمره‌های مثبت و منفی‌ام را جمع بزند و معدل بگیرد و برایم بلیط بهشت و یا جهنم صادر کند.

نه، اما می‌دانم که به حساب و کتاب اعمالم طوری رسیدگی خواهد شد. یادم است پدر یک بار می‌گفت که در آن دنیا آنچه به حساب می‌آید. فضائل و کمالاتی است که در این جهان به دست آورده‌ایم. اگر به موقع خود این فضائل و کمالات را کسب نکرده باشیم، در آن دنیا از نداشتن آنها عذاب می‌کشیم. جهنم ما همین است. البته بهشت ما هم همین است، اگر این فضائل را کسب کرده باشیم.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه