قسمت ۳۱ – قسمت پایانی

Program Picture

خاطرات یوتاب

قسمت ۳۱ – قسمت پایانی
۱۶ اسفند ۱۴۰۱

یوتاب و دکتر نادری پس از ازدواج به منظور خدمت به مردم نیازمند در یکی از شهرهای کوچک استان سیستان و بلوچستان ساکن می‌شوند.

***

– یوتاب، هنوزم می‌خوای یه روستای نمونه بسازی و یه جایی رو آباد کنی؟

– خوب من که هنوز پایان‌نامه‌ام رو تموم نکردم. اول باید طرحش کامل بشه.

– اما هنوز می‌خوای این کارو بکنی؟

– نکنه قراره یه روستا بسازیم؟

– نه… بذار یه جور دیگه بگم. هفته‌ی پیش توی اون سمینار پزشکی که برات گفتم نشسته بودم و خمیازه می‌کشیدم که به گوشم خورد یه بیمارستان مجهزی در یکی از شهرهای کوچیک سیستان و بلوچستان ساخته شده و دارن براش دنبال کادر متخصص می‌گردن. به شوخی پرسیدم متخصص مغز و اعصاب نمی‌خوان، همون دکتری که خبر رو داده بود، گفت چرا، یه شماره تلفن هم بهم داد که خودم تماس بگیرم و جزئیات رو بپرسم. نمی‌دونم چرا دنبال کار رو گرفتم. چون همه‌ش فکرم این بود که در اولین فرصت تو رو راضی کنم بریم آلمان.

– من که حبس تعلیقی دارم، خارج نمی‌تونم برم.

– حالا گوش کن. تلفن مربوط به صاحب بیمارستان بود، یکی از خا‌ن‌های اونجا با لهجه‌ی غلیظ که به زور میشد حرف‌هاش رو فهمید. یه صحبت‌هایی کردیم. شرایطش بد نیست. این طور که پیداست بیمارستان رو یه پیمانکار کانادایی براش ساخته و همه چیزاش مرتبه. بهش گفتم باید با خانمم مشورت کنم. حالا خانمم، نظرت چیه؟

باورم نمی‌شد، نمی‌توانستم حرف بزنم.

– اگه بخوایم به طور جدی درباره‌ش تصمیم بگیریم، باید بریم محل رو ببینیم. آدرس داده بریم خونه‌ش. باید ببینیم می‌تونیم اونجا زندگی کنیم یا نه.

– ساسان، باورم نمیشه! من همیشه دلم می‌خواست به یه جای دورافتاده‌ای برم و به کسایی که احتیاج دارن کمکی بکنم. اما تو چی؟ تو واقعا دلت می‌خواد بریم اونجا؟

– ببین هیچ کس نیست که نخواد یه کار بزرگی بکنه. اصطلاحش چی بود؟ … اون بیان حضرت عبدالبهاء که همیشه میگی چیه؟

– امری عظیم؟

– همه می‌خوان زندگی‌شون رو صرف امر عظیمی بکنن، اما اون امر عظیم رو طورهای مختلفی تفسیر می‌کنن. اون امر عظیمه که پیداش نمی‌کنن. منم همیشه می‌خواستم یه کار بزرگی بکنم. می‌خواستم در کارم خیلی موفق بشم. دلم می‌خواست به شهرت و اعتبار جهانی برسم. اما تو دید منو نسبت به خیلی چیزا عوض کردی. حالا فکر می‌کنم امر عظیم در این نیست که به دنبال آرزوهای خودمون باشیم، در برآوردن آرزوهای دیگرانه.

چقدر خوب بود که حرف و احساس هم دیگه رو می‌فهمیدیم. احساس می‌کردم چقدر دوستش دارم!

– حالا تو می‌خوای آرزوهای منو برآورده کنی؟

– آرزوهای تو که جای خودش رو داره. هم آرزوهای تو و هم آرزوهای اون آدمایی رو که می‌خوان یه زندگی سالم داشته باشن و ازش محرومن.

دستش را گرفتم و فشار دادم:

– خیلی مخلصیم!

– ما بیشتر!

امروز که از خواب بیدار شدم. باورم نمیشد کجا هستم. فکرش را بکن، در خانه‌ی یک خان بلوچ! دیروز عصر رسیدیم. ساسان تازه بیدار شده. قرار بود صبح زود و تا هوا هنوز گرم نشده برای پیاده‌روی برویم، اما وقتی بیدار شدم، غرق در خواب بود. چند دقیقه‌ای تماشایش کردم و با خودم کلنجار رفتم. شب قبل از مسافرت تا صبح بیمارستان بود. در خواب قیافه‌ی معصومی داشت، آخرش هم دلم نیامد که بیدارش کنم. نمی‌خواستم به تنهایی از اتاق بیرون بروم، این بود که کنار پنجره ایستادم و منظره را تماشا کردم. از طبقه‌ی سوم تپه‌ها و بیابان‌های اطراف را می‌شود دید. منظره‌ی خیلی خاص و قشنگی دارد. مامان و بابا و سهراب هم با ما آمده‌اند. مامان خیلی نگران بود که چطور می‌خواهیم مهمان کسی بشویم که هنوز او را ندیده‌ایم. پدر هم دلش می‌خواست این مناطق را ببیند و بررسی کند که آیا می‌تواند یک کتاب‌فروشی در اینجا باز کند یا نه. این بود که آنها هم آمدند، اما به خانه‌ی یکی از احبا در ایرانشهر رفتند که فاصله‌ی زیادی با اینجا ندارد.

چند دقیقه‌ی پیش ساسان بیدار شد و با صدای خواب‌آلودی گفت:

– صبح به خیر یوتابم. صبح اول وقت داری چی کار می‌کنی؟ خاطرات می‌نویسی؟

– صبح به خیر عزیزم. آره، دارم خاطرات می‌نویسم، فقط دو صفحه برگ سفید از دفترم مونده بود، گفتم اینا رو هم بنویسم که تموم بشه.

– میدی من هم بخونم یا خصوصیه؟

– خصوصی که هست، اما این دفتر درست از همون جاهایی شروع میشه که با هم آشنا شدیم.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه