قسمت ۲۷ – ازدواج مجدّد

Program Picture

خاطرات یوتاب

قسمت ۲۷ – ازدواج مجدّد
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵

پدر دکتر نادری با زن جوانی ازدواج می‌کند.

***

پنجشنبه شب

در دلم آشوبی بود. بی‌تاب بودم که بتوانم با ساسان حرف بزنم. اما فرصتی نشد تا بعد از ناهار. همه داشتند حرف می‌زدند و کسی حرف‌های ما را نمی‌شنید:

– ساسان، از دست من دلخوری؟ کسی چیزی بهت گفته؟

چیزی نمی‌گفت. دوباره سوالم را تکرار کردم. به من نگاه کرد و با کمال تعجب دیدم چشم‌هایش پر از اشک است.

– الهی بمیرم، چی شده؟

– هیچی، بعدا برات تعریف می‌کنم.

عصر همین که جلوی در خانه رسیدیم، سهراب را بالا فرستادم تا بتوانم راحت با ساسان حرف بزنم:

– ساسان تو رو به خدا بگو چی شده؟ دارم دق می‌کنم! من کاری کردم؟ کسی چیزی گفته؟

– نه عزیزم، مگه کسی جرئت می‌کنه؟

– پس چی شده؟

سکوت کرده بود.

– ساسان، تو رو خدا حرف بزن. قلبم داره می‌ایسته!

– گفتنش خیلی برام سخته.

خنده‌ی تلخی کرد:

– می‌خواستی خجالت کشیدن منو ببینی؟ حالا ببین.

واقعا قلبم داشت می‌ایستاد:

– ساسان، داری منو می‌کشی! بگو چی شده!

– چطور بهت بگم… پدرم ازدواج کرده.

– ازدواج کرده؟! یعنی چی؟

– ازدواج کرده، با یه دختر 20-30 ساله. چند ماه پیش صیغه‌ش کرده بوده، دختره باردار شده و حالا برای این که این پسر دومش بی‌پدر نمونه، دختره رو عقد کرده.

– کی؟

– یکی دو ماهی هست. ما همین دیشب فهمیدیم. دیشب که من رفتم خونه، دیدم حاج خانم توی لابی ساختمون نشسته. حاج خانم از قضیه بو برده بوده، اینقدر حاج آقا رو سوال‌پیچ می‌کنه تا بالاخره حاج آقا اعتراف می‌کنه و دعواشون میشه. حالا حاج خانم قهر کرده اومده خونه‌ی من. می‌خواد طلاق بگیره اما حاج آقا گفته طلاقت نمیدم، نه تو رو طلاق می‌دم نه اون یکی رو. همون دیشب به مریم زنگ زدم. اومد، بقیه رو هم خبر کرده بود. همه اومدن اما هر چی حرف زدیم به نتیجه‌ای نرسیدیم.

در خانه باز شد. پدر بود:

– بفرمایین تو. یوتاب، آقای دکتر، بیاین تو. دم در خوب نیست.

ساسان آهسته به من گفت:

– پدر و مادرت چیزی نفهمن.

و از ما خداحافظی کرد و رفت.

از آن موقع تا به حال هر چه فکر می‌کنم به جایی نمی‌رسم. چقدر دلم به حال حاج خانم می‌سوزد. خیلی دلم می‌سوزد که در این سن و سال باید این طور جلوی بچه‌ها و دامادهایش تحقیر بشود. امشب برایش کلی دعا کردم. کاش کار دیگری هم از دستم برمی‌آمد.

شنبه هشتم تیر

امروز صبح به ساسان زنگ زدم. برایش نگران بودم. دیشب هم نتوانستم از شدت ناراحتی و نگرانی درست بخوابم. تعجب کرده بود. چون معمولا می‌گذارم هر وقت خودش وقت داشت به من زنگ بزند:

– چطور شد یادی از ما کردی؟

– وقت داری با یه نامزد لوس که دلش برات تنگ شده حرف بزنی؟

– وقت و عمر من که کلا به تو تعلق داره، اما مریضام وقت ندارن، ویزیت‌هام تموم نشده.

– پس امروز هر وقت تونستی یه سری به ما بزن.

چند دقیقه بعد دوباره به ساسان زنگ زدم:

– ساسان می‌دونم کار داری. فقط می‌خوام بگم حواسم نبود حاج خانم تو خونه تنهاست. حاج خانم رو تنها نذار.

– نگران حاج خانم نباش. امروز ماندانا پهلوشه. فکر کنم بعد از ظهر بتونم بیام.

دست و دلم به کار نمی‌رود. همه‌اش چشم‌های پر از اشک ساسان جلوی چشمم می‌آید. کاش می‌توانستم کاری بکنم.

شنبه عصر

حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که ساسان آمد. سهراب همراه پدر به مغازه رفته بود و مامان هم در آشپزخانه سبزی پاک می‌کرد. راحت می‌توانستیم صحبت کنیم.

– خوب اینم من. در خدمت شما هستم. چیزی می‌خواستی بگی؟

– ساسان، می‌خوای مامانم رو در جریان بذارم؟ شاید بتونه کمک کنه.

– آخه مامان تو چه کمکی می‌تونه بکنه؟

– مامانم توی سیستم خودمون مشاوره خونده. خیلی‌ها مشکلات خونوادگی‌شون رو با مامانم در میون می‌ذارن. البته عمه میترا هم همین دوره رو گذرونده، اما فکر کنم حاج خانم با مامانم راحت‌تر باشه.

– آخه مشکل حاج خانم نیست، مشکل اصلی حاج آقاست. طبیعیه که حاج خانم نسبت به همچین کاری واکنش نشون بده و نخواد زندگیش رو با یه غریبه شریک بشه. مشکل حاج آقاست که فکر می‌کنه آزاده هر طوری می‌خواد رفتار کنه و بقیه هم باید تحمل کنن. جالبه که وقتی باهاش حرف می‌زنیم میگه کار خلاف شرع که نکردم.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه