قسمت ۲۱ – سلول انفرادی
بعد از دو ماه که یوتاب در سلّول انفرادی زندانی بود توانست با اعضای خانوادهاش و دکتر نادری ملاقات داشته باشد.
***
بازجوییها همچنان ادامه داشت. هر سوالی رو بارها و بارها میپرسیدند. وقتی از بازجویی به سلول برمیگشتم، دعا میخواندم. گاهی که امکانش بود با دختری که در سلول بغلی بود، از پشت دیوار چند جملهی کوتاه رد و بدل میکردیم، اسمش شیوا بود.
– جرمت چیه؟
– بهائیام. تو چی؟
– سیاسیام. داری چی میخونی؟
– دعا میخونم.
– خدا هم ما رو فراموش کرده.
– نه، تو هم دعا بخون، آروم میشی.
جالب بود که بعد از مدتی همان دعاهایی را که من میخواندم میخواند. البته نه درست و کامل، اما میخواند. یک قسمتهایی را هم از خودش میساخت. مامان و بابا دو هفته بعد از دستگیری من فهمیده بودند کجا هستم، چون بعضی از داروهایم تمام شده بود و به آنها گفته بودند که داروها را تهیه کنند و بیاورند. ظاهرا آنقدر برایشان مهم نبودم که بگذارند بیماری و یا مرگ من برایشان دردسر درست کند.
شب عید نوروز از بازجویی برگشته بودم که شیوا پرسید:
– اوضاع چطوره؟
– نمیدونم.
– وضع من که خیلی خرابه. فکر کنم اعدامم کنن.
– هیچی معلوم نیست. نگران نباش.
– میگن همکاری کن، تخفیف بهت میدیم. نمیدونم چی کار کنم. میگن اگه همکاری نکنی تو رو میکشیم.
– کاری به حرفشون نداشته باش. برات دعا…
فریاد نگهبان بلند شد:
– صدای پچ پچ از کجاست؟ کی داره حرف میزنه؟
ساکت شدیم.
دو روز بعد که از بازجویی برگشتم، هر چه مثل همیشه که میخواستیم حرف بزنیم به دیوار کوبیدم و صدایش کردم، جواب نداد. او را برده بودند. نمیدانم که به سوی مرگ یا به سوی زندگی. آن شب، شب خیلی بدی بود. خیلی گریه کردم. روزهای بعد واقعا وحشتناک بود. بازجو به من گفته بود حالا که همکاری نمیکنی دیگر صدایت نمیکنم. آنقدر در زندان بمان تا بپوسی و رنگ موهایت مثل دندانهایت سفید شود.
روزها میگذشت و جز ماموری که غذا را از دریچهی مخصوص به درون میفرستاد، کسی به سراغم نمیآمد. تمام نوشتههای روز دیوار را حفظ شده بودم. نمیدانم تا به آن موقع چند نفر در آن سلول زندانی شده بودند، اما دقیقا از 11 نفر نوشته و کندهکاری به جا مانده بود. حتما هر از چند گاهی دیوار سلول را رنگ میزدند. بزرگتر از همه جملهای بود که با خط خوش روی دیوار سمت راست کنده بودند: «داد از غم تنهایی». من هم یک گوشه شروع کردم به نوشتن. از ته تیوب خمیر دندان برای خط انداختن روی دیوار استفاده میکردم. اول مناجات «الهی تو بینا و آگاهی…» را نوشتم. چند روزی کارم این بود که به در و دیوار مناجات و ذکر بنویسم. با خودم میگفتم کاش اینها را پاک نکنند، بلکه به درد زندانیهای دیگری که در آینده در این سلول تنها میمانند، بخورد، بلکه به دلشان امید و گرمایی بدهد.
سعی میکردم برای خودم برنامهی روزانهای داشته باشم. دعا و مناجات میخواندم. هر روز پنجاه دور، دور سلول قدم میزدم و حرکات ورزشی انجام میدادم. سعی میکردم خودم را با خواندن آثار و شعر و حتی ترانه و هر چه که حفظ بودم سرگرم کنم. یک لانهی مورچه در کنار سلولم بود. برای مورچهها اسم گذاشته بودم. البته آنها را نمیشد از هم تشخیص داد اما من وانمود میکردم که تک تکشان را میشناسم. برایشان قصه تعریف میکردم. حتی گاهی به آنها درس خانهسازی میدادم. وجود مورچهها واقعا برایم غنیمت بود. میدانستم که باید طوری خودم و ذهنم را سرگرم نگه دارم. حرف زدن با مورچهها دیوانگی به نظر میرسید، اما میدانستم که ساکت ماندن ممکن است واقعا مرا دیوانه کند. طوری بود که وقتی بالاخره بعد از چند هفته دوباره مرا برای بازجویی صدا کردند، خوشحال شدم. دیدن یک آدم و حرف زدن با او موهبتی به شمار میرفت، حتی اگر آن آدم فقط یک بازجوی کینهتوز و بداخلاق بود!
اوایل اردیبهشت بود که در آخرین بازجویی شرکت کردم. البته آن موقع نمیدانستم این آخرین بازجویی است.
– هیچ میدونی جرمت چیه؟
– اتهاماتم رو میدونم.
– میدونی یعنی چی؟
– یعنی اعدام.
– درسته. هنوز فرصت داری همکاری کنی. نمیخوای برگردی پیش خونوادت؟
شاید سکوت من امیدوارم کرده بود، چون دوباره پرسید:
– نمیخوای برگردی پیش خونوادت؟
جواب دادم:
– نه به هر قیمتی!
…