قسمت ۲۹ – جلسه دعا

Program Picture

خاطرات یوتاب

قسمت ۲۹ – جلسه دعا
۰۵ خرداد ۱۳۹۵

به ابتکار یوتاب یک جلسه دعا با حضور فامیل دکتر نادری و فامیل خود یوتاب در منزل آنها برگزار می‌شود.

***

جمعه 14 تیر

دیشب خبردار شدیم که برای آزادی پنج نفر که شیدرخ هم جزو آنهاست وثیقه خواسته‌اند. دایی فرید قرار است شنبه برای گذاشتن وثیقه و آزاد کردن شیدرخ به دادگاه برود. خیلی خوشحالم. هنوز نمی‌دانم آن چهار نفر دیگر چه کسانی هستند اما امیدوارم مهرداد و دکتر روحانی هم آزاد شوند. امروز مامان، ساسان و حاج خانم را برای ناهار دعوت کرده. تلفنی از ساسان پرسیدم که حاج خانم چه غذایی را دوست دارد. گفت کشف می‌کند و به من خبر می‌دهد. برایم جالب است که این چیزها را درباره‌ی پدر و مادرش نمی‌داند. نیم ساعت بعد زنگ زد. با خنده پرسید:

– حدس بزن حاج خانم چه غذایی رو بیشتر از همه دوست داره؟

– اگه می‌دونستم که صبح اول صبح تو رو از خواب بیدار نمی‌کردم!

– یه چیزیه که خیلی دوست داری.

– کوفته؟!

– آره، کوفته تبریزی.

چند دقیقه بعد پیش مامان بودم:

– مامان میشه امروز کوفته درست کنیم؟

– کوفته؟! می‌خوام زرشک‌پلو درست کنم. کوفته چیزی نیست که همه دوست داشته باشن.

– اما حاج خانم دوست داره. من هم کمک می‌کنم. دلم می‌خواد حاج خانم رو یه جوری خوشحال کنیم.

– پس یه بسته گوشت چرخ‌کرده بذار بیرون. اون کیسه‌ی لپه رو هم بیار یه خرده لپه خیس کنیم.

تا ساعت 11 که ساسان و حاج خانم آمدند، توی آشپزخانه از این طرف به آن طرف می‌دویدم. حاج خانم خیلی شکسته شده بود. یک سبد گل خیلی قشنگ آورده بودند.

– اینم برای عروس گلم.

– شما خودتون گلین حاج خانم.

یک دفعه متوجه گل‌های نرگس شدم که لا به لای سایر گل‌ها چیده شده بودند:

– درست می‌بینم؟! اینا نرگسه؟! تو فصل تابستون؟!

ساسان با خوشحالی خندید:

– حسابی تعجب کردی ها! منم نمی‌دونستم حالا هم میشه نرگس پیدا کرد، اما حاج خانم یه گل‌فروشی سراغ داره که تابستونا هم نرگس داره.

دوباره حاج خانم رو بوسیدم و تشکر کردم. با خودم فکر کردم فقط خانم‌ها می‌دانند چه چیزهایی خانم‌ها را خوشحال می‌کند.

روز خوبی بود. بعد از ظهر من و ساسان یک گوشه‌ی سالن نشستیم و با پایان‌نامه‌ی من مشغول شدیم. یک طرف سالن هم مامان و بابا با حاج خانم صحبت می‌کردند. سهراب هم پای تلویزیون نشسته بود و گاهی هم به سراغ من و ساسان می‌آمد.

هر دو خسته شده بودیم. بلند شدم و چای ریختم و برای همه آوردم. حاج خانم داشت آرام آرام اشک می‌ریخت. خیلی دلم سوخت. وقتی درباره کنار ساسان نشستم، گفت:

– حاج آقا پیغام داده که اگه حاج خانم برگرده خونه‌ای رو که الان توش هستن به اسمش می‌کنه. به نظرم حاج خانم داره نرم میشه. همیشه همین‌طور بوده. تا حاج آقا می‌بینه کار داره به جاهای باریک می‌کشه یه چیزی به حاج خانم میده و راضیش می‌کنه.

– خواهرات چی میگن؟ اونا نظرشون چیه؟

– اونا از اولش هم می‌گفتن حاج خانم نباید زندگی رو که با رنج و زحمت درست کرده برای یه زن غریبه جا بذاره و بره.

– تو هنوزم فکر می‌کنی حاج خانم با جدا بشه؟

– دیگه نمی‌دونم چی درسته، چی غلط. نمی‌دونم چرا میشه بی‌وفایی رو با پول خرید. نمی‌دونم چرا مادرم تا به حال کارای پدرم رو تحمل کرده. نمی‌دونم چرا حاضره غرورش رو بفروشه.

– شاید چون واقعا حاج آقا رو دوست داره. شاید به خاطر این که شماها رو دوست داره و نمی‌خواد خونواده‌تون از هم بپاشه. من مطمئنم که دلیل خوبی برای این کارش داره. اگرم خونه رو از حاج آقا قبول می‌کنه برای اینه که حاج آقا هم این کارا براش آسون و بی‌دردسر نباشه، در واقع یه جورایی داره جریمه‌ش می‌کنه.

– درسته، مادرم اینقدرها هم به پول اهمیت نمیده. خیلی از چیزهایی که از حاج آقا گرفته رو به خواهرام داده. حتی دانشجو که بودم برای من هم پنهانی از حاج آقا پول می‌فرستاد اما من پس می‌فرستادم چون از دست همه‌شون عصبانی بودم. نمی‌دونم… واقعا دیگه نمی‌دونم.

سهراب با دوربینی که تازه خریده پیدایش شد:

– لبخند بزنین می‌خوام یه عکس خوشگل ازتون بگیرم بذارم روی فیس‌بوک.

ساسان دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد و مرا به خودش چسباند و دوتایی لبخند زدیم. این اولین عکسی بود که با هم می‌گرفتیم.

ساسان زمزمه کرد:

– کاش بیشتر عکس می‌گرفتیم!

news letter image

ثبت نام در خبرنامه