قسمت ۳ – تفاهم
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
مهسا: یعنی بالاخره انداختش به قلاب؟ صهبا: باز از این حرفا زدی؟ آنقدر بدم مییاد از این اصطلاحات قلاب و تور کردن و این چیزا. داره درباره دو تا آدم حرف میزنه، راز بقا که نیست. نیلوفر: شهریار همون موقع خداحافظی کرد و رفت. من منتظر بودم زهره بیاد و بفهمم چه خبر شده. اما نیومد. رفتم آبدارخونه، دیدم نشسته همین طور به پهنای صورتش اشک میریزه.