عبدالبهاء
۰۶ آذر ۱۳۹۹
یک کوچه پایینتر از مدرسه ما، خانهای بود که صاحبش جلوی در ورودیاش بوته رزی کاشته بود. بوته پر از رزهای کبود بود. از کبودی به سیاهی میزدند و برایمان تازگی داشتند. خوب میدانستم که کندن گلها درست نیست اما رز سیاه دلم را برده بود. بوته رز کمکم خلوت میشد و گلهایش کم شده بودند اما هنوز زیبا بود. زیباییاش داستان دیگری را به یادم آورد. داستانی که از کودکیام بارها شنیده بودم و هربار به این فکر میکردم که این قلب مهربان و پر از عشق را چقدر دوست دارم. قلبی که کودک سیاهپوستی را در یک جمع بزرگ، گل سیاه صدا زد و از شیرینی به شکلات تشبیهاش کرد. آن هم در روزگاری که آن کودک هیچ دوستی نداشت و نه تنها او، بلکه دیگر سیاهپوستان هم از داشتن یک زندگی عادی محروم بودند.
قسمتهای دیگر این برنامه