دکتر نادری از یوتاب خواستگاری میکند و به او اظهار علاقه مینماید و …
***
پنجشنبه 16 آذر
وقتی دکتر نادری اومد من هنوز داشتم فکر میکردم و هنوز به جایی نرسیده بودم. عقلم او را پس میزد ولی احساسم برای اولین بار بر علیه عقلم طغیان کرده بود.
برایم یک دسته کوچک گل نرگس آورده بود، از همانهایی که جلوی بیمارستان میفروشند.
– از کجا میدونستین من عاشق نرگسم؟
نگاهی به دور و بر کرد و گفت:
– میبینم که بقیه پیشدستی کردن. چه بوی نرگسی میاد!
– اینا رو مامان و بابا برام آوردن. میدونن من چقدر نرگس دوست دارم.
– خوب ادامه بده. دیگه چه چیزایی رو دوست داری، یه جوون خوشتیپ هم توش هست؟
برق خاصی در چشمهایش بود. انگار چندین سال جوانتر شده بود.
کنارم نشست و دستهایم را گرفت:
– چشمات چیزایی رو میگن که نمیدونم باور کنم یا نه. دستت رو نکش. چرا دستت رو میکشی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
– من برای خودم اصولی دارم.
– اصول رو ولش کن. بهم بگو که دوستم داری.
احساس میکردم در آتش افتادهام و دارم میسوزم. نمیتوانستم دروغ بگویم و نمیخواستم راست بگویم. میدانستم که باید بر احساساتم لگام بزنم. احساساتی که گویی از همهی وجودم شعله میکشید و بیرون میزد.
با اوقات تلخی گفت:
– خدایا چطور میشه به قلب یه بهائی دو آتیشه راه پیدا کرد؟ شماها قلب و احساس هم دارین؟
– قلب داریم، اما قبل از این که درش رو به روی کسی باز کنیم باید اطمینان داشته باشیم که مجروحش نمیکنه.
بلند شد و شروع کرد در اتاق قدم زدن.
– و چطور میشه به شما اطمینان داد؟
ایستاد و در چشمانم خیره شد:
– یعنی عشق من برای تو کافی نیست؟ تو باهوشتر از اونی که فکر کنی میخوام فریبت بدم.
– من خیلی گیج شدم، به من فرصت بدین.
چند دقیقه سکوت کرد. بعد آمد و نشست:
– حق با توئه. بذار آروم آروم پیش بریم. راست میگی باید به تو فرصت بدم. اما مطمئن باش که من هم برای خودم اصولی دارم، اهل دین و مذهب نیستم، اما پست و بیوجدان هم نیستم که بخوام دختری مثل تو رو گول بزنم. راستش من هیچ دختری رو گول نمیزنم. من هیچ وقت ادای عشق و عاشقی برای کسی درنیاوردم و درنمیارم. فقط به توئه که دارم میگم دوستت دارم، چون واقعا دوستت دارم. فقط به توئه که دارم میگم با من ازدواج کن، چون فقط تویی که میخوام شریک زندگیم باشی.
چند لحظه سکوت کرد. چقدر شنیدن این حرفها از دهان او شیرین و در عین حال دردناک بود. لحن و نگاه و حالت صورتش طوری بود که نمیشد در صداقتش شکی کرد.
– اصلا عادلانه نیست. من این قدر در بیان احساسم رک و صریحم و تو این قدر تودار و خسیس! میدونم که دوستم داری، فقط بهم بگو.
– قرار شد به من فرصت بدین.
نفس عمیقی کشید و گفت:
– باشه. بهت فرصت میدم… بهت فرصت میدم که منو بشناسی و بهم اطمینان کنی، خوبه؟
راحت شدم:
– عالیه.
– خوب، حالا من چی باید بگم، چی کار باید بکنم؟
بعد خندید و گفت:
– میخوای دوست دخترام رو بیارم تا گواهی بدن من هیچ وقت بهشون دروغ نگفتم؟
یکی کمی ناراحت شدم اما خندیدم و گفتم:
– من هیچ علاقهای به دیدن دوست دخترای شما ندارم!
– حالا این از سر حسودیه، یا دوستی دختر و پسر رو گناه میدونی؟
– نه، به نظر من گناه نیست. دختر و پسر هم میتونن دوست باشن. به شرطی که از یه حد و حدودی فراتر نرن. من با همکلاسیهای پسرم هم مثل همکلاسیهای دخترم دوستم. نه خودم با این نوع دوستی مشکل دارم، نه خونوادم.
– اگه هر دو طرف راضی باشن که از یه حد و حدودی فراتر برن، چرا نباید این کارو بکنن؟
ناراحت شدم، احساس کردم عمدا دارد من را به طرف صحبتهایی که نباید میکشاند:
– اعتقادات و باورهای من و شما خیلی با هم فرق میکنه. یکی از دلایل شک و تردید من هم همینه.
– یعنی من برای این که بتونم با تو ازدواج کنم باید بهائی بشم؟
…