Program Picture

خاطرات یوتاب

قسمت ۴ – تسلیم
۰۶ آبان ۱۳۹۴

یوتاب بعد از چند روز که با خودش و افکارش کلنجار می‌رود به این نتیجه می‌رسد که شاید خدا برای او خواسته که قهرمانانه به پیش برود و شجاعانه با مرگ روبرو شود.

***

چهارشنبه 11 صبح

از یک طرف دلم می‌خواهد از دکتر نادری خواهش کنم که نگذارد امروز بابا و مامان به دیدنم بیایند و از یک طرف دلم برای دیدنشان یک ذره شده. انگار از دیروز تا به حال یک قرن گذشته. انگار سال‌هاست که آنها را ندیده‌ام. اما می‌ترسم. می‌ترسم از این که این حباب پنهان‌کاری بترکد. تا زمانی که این حباب هست، همه چیز مثل سابق است و هنوز می‌توانیم تظاهر کنیم که اتفاق خاصی نیفتاده و ما هنوز همان خانواده‌ی شاد و خوشبختی هستیم که همیشه بودیم. هر چقدر فکر می‌کنم یادم نمی‌آید که در گذشته هرگز آسمان زندگیم لحظه‌ای این قدر تاریک شده باشد. البته همیشه مشکلات بوده. موقعی که سام تصادف کرد، موقعی که پدر دو سال بیکار بود و ما حتی مجبور شدیم قالی‌هایمان را بفروشیم، یا موقعی که دایی فرید را به جرم عضویت در تشکیلات بهائی گرفته بودند و تا چند ماه حتی نمی‌دانستیم او را به کدام زندان برده‌اند. روزهای تلخ و طاقت‌فرسا زیاد بوده، اما همیشه در کنار هم بودیم و تحمل سختی‌ها آسان بود. اما مثل این است که خدا می‌خواهد این بار تنها با این مشکل روبرو شوم، با پیچیده‌ترین مسئله‌ی زندگی یک انسان، با مرگ!

راستش را بخواهی چیزی که بیشتر از خود مرگ مرا می‌ترساند این است که زنده بمانم، اما خودم نباشم، یادم برود که چه کسی هستم، که پدر و مادرم را نشناسم، که دیوانگی کنم، که اطرافیانم را آزار بدهم، که مجبور شوند غذا در دهانم بگذارند، که اختیار بدنم را از دست بدهم، که بار تحمل‌ناپذیری بشوم بر دوش دیگران. اما آیا آن موقع واقعا آنقدر هوشیار هستم که این چیزها برایم مهم باشد؟ بیماران آلزایمر گاهی هوش و حواس‌شان به جا می‌آید و معلوم است که در این مواقع چه حالی پیدا می‌کنند. انگار خدا مخصوصا آنها را هوشیار می‌کند که حال و روزشان را ببینند و رنج بکشند.

اما جز خدا هم پناهی نیست. صبح وقتی دکتر نادری برای ویزیت آمد از آرامشی که داشتم تعجب کرد:

– دعا می‌خوندی؟

– بله.

– شفا می‌خواستی؟

حتی به فکرم هم نرسیده بود که از خدا شفا بخواهم:

– نه.

با تعجب پرسید:

– شفا نمی‌خواستی؟ پس برای چی دعا می‌خونی؟

– دعا بهم آرامش و قدرت می‌ده.

– یعنی دلت نمی‌خواد خوب بشی؟

– چرا، دلم می‌خواد. اما فکر می‌کنم خوب شدن این قدر مهم نیست که قوی بودن مهمه. بهتره قدرت داشت باشیم بر مشکلاتمون غلبه کنیم تا این که اصلا مشکلی نداشته باشیم.

– پدر و مادرت چی؟ اونا هم با این فلسفه‌بافی‌های تو موافقن یا دعا می‌کنن هر طوری هست شفا پیدا کنی؟

– نمی‌دونم، اما فکر کنم حرفای منو بفهمن.

– یعنی من نمی‌فهمم؟

– ببخشید، منظورم این نبود. منظورم این بود که باورهای ما شبیه هم‌دیگه‌ست، برای همین راحت حرفای هم‌دیگه رو می‌فهمیم.

– این که درسته، من هیچ وقت اهل دین و این جور چیزا نبودم. اینا چیزائیه که مردم دل خودشون رو باهاش خوش می‌کنن. چیزائیه که خودشون دلشون می‌خواد باور کنن.

– لابد شما هم اعتقادی بخشون ندارین، چون خودتون دلتون نمی‌خواد باورشون کنین!

در این جا دکتر چند لحظه‌ای سکوت کرد و بعد خندید و گفت:

– شایدم حق با تو باشه!

چهارشنبه شب

باورم نمی‌شود که با مامان و بابا و سهراب گفته باشم و خندیده باشم! مامان نگران رنگ‌پریدگی‌ام بود، گفتم شاید به خاطر دارویی باشد که دیشب به من تزریق کردند. البته دارو مربوط به آزمایشات امروز بود، اما نمی‌توانستم به او بگویم که دیشب از شدت نگرانی و فکر و خیال خوابم نبرده. ملاقاتی‌ها که رفتند دو سه ساعتی خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم شب شده و خیلی هم سرحالم. شاید برای این خوشحالم که مامان و بابا و سهراب با خوشحالی رفتند. از این که دختر خوبی بودم و ناراحتشان نکردم، خوشحالم. چند روزی است که دیگر بچه‌ها به ملاقاتم نیامده‌اند. امتحانات میان‌ترم شروع شده و هیچ‌کدام فرصت سر خاراندن ندارند.

من این ترم را افتاده‌ام! چه خیال خوشی دارم! این ترم؟! من کلا از دانشگاه و از زندگی افتاده‌ام. اما دیگر نمی‌خواهم راجع به این چیزها فکر کنم. می‌خواهم فقط از زندگی‌ام لذت ببرم. از قطره قطره‌اش! چه کسی بهتر از آدمی که دارد می‌میرد ارزش زندگی را می‌فهمد؟

news letter image

ثبت نام در خبرنامه