قسمت ۲۳ – میهمانی و بحث دینی

Program Picture

خاطرات یوتاب

قسمت ۲۳ – میهمانی و بحث دینی
۱۱ فروردین ۱۳۹۵

یوتاب و دکتر نادری به میهمانی منزل خواهر دکتر نادری می‌روند و با پرسش‌های آقای جعفری از یوتاب در باره دیانت بهائی روبرو می‌شوند.

***

چهارشنبه 29 خرداد

بالاخره مریم پرسید:

– یوتاب جون، شما امام حسین رو قبول دارین؟

– معلومه. ما همه‌ی ادیان رو قبول داریم و به همه‌شون احترام می‌ذاریم.

مریم دوباره پرسید:

– پس چرا میگن شما اسلام رو قبول ندارین و قرآن رو می‌سوزونین؟

ساسان با بی‌حوصلگی و در حالی که به آقای جعفری نگاه می‌کرد، جواب داد:

– چون از این اختلاف‌ها سود می‌برن. یه عده دوست دارن بین بقیه اختلاف و دشمنی بندازن.

محمد از من پرسید:

– پس در واقع شما هم یه فرقه‌ای از اسلام هستین؟

جواب دادم:

– نه، مثل شما که حقانیت دیانت مسیحی رو قبول دارین اما مسیحی نیستین.

ساسان با ناراحتی پرسید:

– مهتاب، میشه اول شام بخوریم؟ این صحبت‌ها رو بذارین برای بعد از شام.

بازویش را فشار دادم و آهسته گفتم:

– ساسان، خواهش می‌کنم.

زیرلبی گفت:

– معلوم نیست ما رو به شام دعوت کرده یا به مجلس مناظره‌ی دینی.

خوشبختانه خانم‌ها بلند شده بودند که شام بیاورند و آقایان هم با همدیگر صحبت می‌کردند و کسی حرف‌های ما را نمی‌شنید. چند لحظه بلاتکلیف نشسته بودم. نمی‌‌دانستم من هم برای کمک بروم یا نه. بالاخره تصمیم گرفتم که بروم، هر چند خیلی برایم سخت بود.

آشپزخانه‌ی بزرگی بود. مهتاب داشت مرغ‌ها را در دیس می‌کشید. بقیه هم هر کدام مشغول کاری بودند. از مهتاب خواستم کار کشیدن مرغ را به من بسپارد و خودش دنبال کار دیگری برود. اول قبول نمی‌کرد، اما هر طوری بود، خودم را در میان آنها جا دادم. خوشبختانه سمیه برای کمک نیامده بود، فقط خواهرها بودند. چند دقیقه بعد ساسان هم آمد. شاید نگران شده بود و می‌خواست ببیند من هنوز زنده‌ام یا نه! یکی از دیس‌ها را به دستش دادم و گفتم:

– میشه یه کمکی به ما بکنی و این دیس‌ها رو روی میز بچینی؟

ساسان بدون این که حرفی بزند دیس را گرفت و برد. من مرغ‌ها و ماهی‌ها را می‌کشیدم و به دست ساسان می‌دادم و او می‌برد و می‌چید. جالب بود که خواهرهای ساسان هر کدام می‌دانستند چه باید بکنند و بدون این که حرف بزنند و یا توی دست و پای هم دیگر بپیچند، تند و تند غذاها را می‌کشیدند. گفتم:

– به به! چه تیم خوب و هماهنگی! منم توی تیم خودتون راه می‌دین؟

نگاهی بین مریم و ماهرخ رد و بدل شد و ماهرخ گفت:

– چرا راه نمی‌دیم، قربونت برم؟

مریم گفت:

– تو دیگه خود به خود تو تیم ما هستی، زن داداش. بیا ماندانا، بیا این زعفرون رو بذار روی میز.

ساسان به من نگاه کرد و برای اولین بار در طول مهمانی لبخند زد.

وقتی شام می‌خوردیم ساسان آهسته به من گفت:

– به نظرم بهتره بعد از شام من یه مریض اورژانسی پیدا کنم، بریم.

– نه، ساسان. بذار حرف‌هاشون رو بزنن. هر چقدر صحبت بشه بهتره. سوءتفاهم‌ها زودتر از بین میره.

– تو واقعا فکر می‌کنی می‌تونی از عهده‌ی حرفای اینا بربیای؟

– نگران نباش.

بعد از شام همین که ظرف‌ها را در ماشین ظرفشویی گذاشتیم و نشستیم، آقای جعفری پرسید:

– خانم مهندس می‌بخشین من متوجه نشدم، شما واقعا اسلام رو قبول دارین؟

– بله، عرض کردم ما اسلام و همه‌ی ادیان رو قبول داریم.

– ولی حضرت محمد، صلوات‌الله علیه، خاتم انبیاست. شما چطور اسلام رو قبول دارین که یه دین دیگه بعدش آوردین؟

– ما اسلام رو قبول داریم اما در مورد این که اسلام آخرین دین و یا حضرت محمد آخرین پیامبر خداست، به نظر میاد که مردم معنی بعضی از آیات قرآن رو درست درک نکردن.

– یعنی 100 میلیون مسلمون معنی آیات قرآن رو متوجه نشدن و شما، دختر بهائی، متوجه شدی؟

این «دختر بهائی» رو طوری گفت که انگار دختر بهائی آخرین نفری است در دنیا که ممکن است چیزی را بفهمد!

– فهمیدن این موضوع کار سختی نیست. مسیحیا هم فکر می‌کردن و هنوز هم فکر می‌کنن که دیانت مسیحی آخرین دین و حضرت مسیح آخرین پیامبره. کلیمی‌ها هم همین فکر رو می‌کنن. این مسئله‌ی تازه‌ای نیست. اما بعد از حضرت موسی، حضرت مسیح اومد و بعد از حضرت مسیح حضرت محمد. اومدن پیامبرا برای هدایت و راهنمایی بشر، یه سنت الهیه و در قرآن هست که سنت الهی تغییری نمی‌کنه.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه