قسمت ۱۳ – ترک بیمارستان
یوتاب در اثر دیدن منظره غیر منتظرهای از پدر و مادرش میخواهد که او را از بیمارستان به خانه منتقل کنند و از لحاظ عاطفی دچار مشکل جدیدی میشود.
***
سه شنبه 21 آذر
دیگر همه از جریان من و دکتر نادری خبر دارند. بعضیها حتی به من تبریک هم میگویند. فکر کنم آمدن مادر دکتر نادری همه چیز را لو داده است. دلم نمیخواست که به این زودی همه بفهمند چون هنوز چیزی قطعی نشده و مشکلات زیادی در پیش داریم.
از صبح تا به حال مثل یک دختر خوب یا درس خواندهام یا نقاشی کردهام. البته در این فواصل آزمایشات معمول بیمارستان هم بوده. دکتر نادری صبح برای ویزیت آمد. خانم سلیمی هم همراهش بود و پیدا بود که با دقت متوجه هر کلمه یا هر حرکت ما هست. دکتر خیلی خشک و رسمی بود و زیاد نماند. منتظرم که شب به دیدنم بیاید. خوشبختانه درسها خیلی خوب پیش میروند. هنوز جواب علمی آزاد نیامده. امیدوارم با تقاضایم موافقت بکنند، چون فکر میکنم میتوانم موفق بشوم.
سه شنبه شب
چرا این شب تمام نمیشود؟ چرا این غمی که به دلم چنگ انداخته تمام نمیشود؟ چرا خدا این قدر مرا امتحان میکند؟ چرا من باید این قدر امتحان پس بدهم؟ دلم میخواهد بمیرم. پس چرا نمیمیرم؟ چرا یک بیماری لاعلاج دارم ولی نمیمیرم؟ خدایا… خدایا مرا ببخش. چرا صبح نمیشود؟ چرا مامان و بابا باید این قدر غصه بخورند؟ نمیفهمم خدایا. حکمت اینها را من نمیفهمم.
من باید تسلیم ارادهی خدا شدن را یاد بگیرم. من باید یاد بگیرم. این اشتباه من است، این کاری بود که من با خودم کردم، این انتخابی بود که من کردم. تقصیر هیچ کس نیست. تقصیر خودم است. خودم با سر در این بنزار بیآب و علف فرو رفتم. من نباید به دکتر نادری دل میبستم، من نباید… چقدر احمق بودم! چه ساده فریب حرفهایش را خوردم! چه راحت اجازه دادم با من بازی کند! مامان میگوید چون خودت اهل دروغ و فریب نیستی، نمیتوانی دروغ و فریب را در دیگران ببینی. چقدر امشب با مامان گریه کردیم!
مرتب در ذهنم تکرار میشود. آخر شب بود، منتظر دکتر بودم، داشتم در راهروی بخش قدم میزدم که بوی اودکلن آشنایی را احساس کردم. وقتی به اتاقی رسیدم که قفسهی داروها در آن هست… منظرهی وحشتناکی را دیدم، خشکم زده بود، آنچه را که جلوی چشمم میدیدم باور نمیکردم. دکتر نادری و خانم نصر! مثل این بود که دنیا دور سرم میچرخید. احساس میکردم دارم بیهوش میشوم. مرا دیدند و به طرف من برگشتند و من با تمام نیرویی که در بدن نیم مردهام سراغ داشتم به طرف اتاقم دویدم و در را بستم و به آن تکیه دادم. قلبم داشت از جا کنده میشد. این همان وفاداری بود که دکتر نادری از آن حرف میزد! این بود آن عشق سوزانی که به من ابراز میکرد! داشتم خفه میشدم. آنقدر از خود بیخود بود که آبروریزی هم برایش مهم نبود، برایش مهم نبود که کسی او را ببیند. این بود اتفاقی که هر روز در اتاقهای این بیمارستان میافتاد. حتما مرا هم برای همین کارها میخواست. برای تفریح در اتاقهای بیمارستان، آن هم مرا، یوتاب خسروی را …
– یوتاب در رو باز کن! یوتاب! یوتاب! در رو باز کن بیام تو باهات حرف بزنم… یوتاب زشته!
من فقط گریه میکردم و حاضر بودم تا پای جانم برای بسته نگه داشتن آن در بجنگم.
– میدونی که اگه بخوام به زور بیام، میتونم. میتونم راحت در رو باز کنم. خودت در رو باز کن… زشته.
کلمات نمیتوانستند همهی خشم و انزجارم را بیان کنند:
– دروغگوی پست آشغال! از زشتی حرف نزن.
– هیس! چی میگی؟! آروم باش! بذار باهات حرف بزنم. یه فرصت کوچیک به من بده… یوتاب!
از میان هق هق گریه فریاد زدم:
– دیگه اسم منو به زبون نیار. من و تو دیگه هیچ حرفی نداریم بزنیم. من اون کسی نیستم که تو فکر کردی!
و با ناله اضافه کردم:
– تو هم اون کسی نیستی که من فکر میکردم.
– اجازه بده توضیح بدم.
– فکر میکنی این قدر احمقم؟ دیگه چی داری بگی؟ من و تو هیچ حرفی نداریم بزنیم. تو برای من مردی. من هم دیگه برای تو وجود ندارم.
– یوتاب داری اشتباه میکنی.
صداهایی از پشت در آمد. نمیدانم بیمارها بودند یا کادر بیمارستان. چند دقیقه گذشت و فکر کنم دکتر نادری رفت.
موبایلم را برداشتم و به خانه زنگ زدم.
…