قسمت ۱۰ – ساکنین شهر
در این قسمت، کودکان با تنوع در آداب و عادات و رسوم زندگی در افراد مختلف و مناطق متفاوت آشنا میشوند. این که چطور به این تنوع احترام بگذارند و آن را مورد تمسخر قرار ندهند.
***
اهالی مزرعه گندم بالاخره به شهر رسیدند… اونها برای دیدن خانواده بابا سوسکی و جایی که زندگی میکردند، راه زیادی رو طی کرده بودند… خانه پسر بابا سوسکی، آقا سوسکه، توی چاه آشپزخونه یک خونه قدیمی بود… آقا سوسکه و خانم سوسکه دم در خونه، منتظر بابا سوسکی و دوستاش بودند. به محض دیدن اونها، به گرمی ازشون استقبال کردند و مهمونها رو به داخل خونه دعوت کردند.
خانم سوسکه: بفرمایید… خواهش میکنم… تعارف نکنید… خونه خودتونه.
پروانه: یعنی شما اینجا زندگی میکنید؟ توی چاه؟
آقا سوسکه: البته به اندازه مزرعه شما خوش آب و هوا نیست، اما خوب… ما که راضی هستیم… فقط لطفا کمی سریعتر… پدر جان شما که دیگه در جریان هستید…
بابا سوسکی: بله… اگه عجله نکنیم ممکنه پیشی شیطونه بیاد پنجولیمون کنه… ممکنه کف آشپزخونه رو بشورن و آب کف بریزن… حتی ممکنه زیر پای آدمها بمونیم… هه… هه… هه… اینجا اینجوریه دیگه…
کفشدوزک: ها…؟! چی…!!
شبتاب: یعنی ممکنه زیر پای آدمها له بشیم؟ چه وحشتناک…
آقا سوسکه: نه… نگران نباشید. اینطوریام نیست… بفرمایید…
آقا سوسکه: زود برید داخل… لطفا کمی سریعتر…
پروانه: واااای چقدر ناز و پشمالوئه…
خانم سوسکه: برید پشت کابینتها…
– چرا اینجوری کرد؟
– ما که کاریش نداشتیم …
– زود باش بابا سوسکی، الان میگیردت…
هزارپا: وااای… نفسم بند اومد… کجا رفتین شماها؟
آقا سوسکه: همه خوبین؟
شبتاب: من و کفشدوزک اینجاییم… این بالا…
مورچه: ما هم اینجاییم… زیر… زیر… چی بود اسمش… کابینت.
خانم سوسکه: پروانه جان کجاست…؟!
پروانه: آخ سرم… من اینجام… افتادم رو زمین… آخ… سرم… این چی بود… داشتم به طرف اون درخت پرواز میکردم که یهو انگار خوردم به یه چیزی… یه دیوار نامریی.
خانم سوسکه: پروانه خانوم جون… اون که دیوار نیست… اسمش شیشه است… ندیده بودی تا حالا…
بابا سوسکی: باباجانا همه بیاین اینجا…
کفشدوزک: میخواست ما رو بخوره…؟؟!!
آقا سوسکه: نه بابا… گربهها که حشره نمیخورن… فقط میخواست بازی کنه… اما اگه تو این بازی پنجههاش به تنمون بخوره… دیگه هیچی…
پروانه: وااا… این چه وضع بازی کردنه؟ خوب بره با هم قد و قوارههای خودش بازی کنه… گنده پشمالو… آخ سرم…
مهمونها وارد خونه آقا سوسکه شدند، فضای داخل چاه و خونه خانواده سوسکها براشون بسیار عجیب و تازه بود.
– وای اونجا رو ببین این تونل از خونه کرم کوچولو هم بزرگتر و طولانیتره…
– چقدرم سرد و مرطوبه…
بابا سوسکی: خوب این نوه گل من کجاست… خیلی وفته ندیدمش!!
خانم سوسکه: سوسی جون… مادر کجایی؟ بیا پدربزرگت اومده. سوسی؟
سوسی جون: بله… من اینجام.
بابا سوسکی: بیا بابا جان… بیا بغلم… خیلی دلم برات تنگ شده بوداااا
هزارپا: خوش به حالتون بابا سوسکی چه خونواده خوبی دارید…
مورچه: منم داشتم به همین فکر میکردم…
– چقدر نازه…
– وای خدا… چه شاخکهای کوچولویی داره!!
– اره ..خیلی بانمکه…
خانم سوسکه: بچه جون، مهمونا این چند روز توی اتاق تو میمونن… حواست باشه… خیلی مزاحمشون نشیا مادر جان… آفرین سوسی جون.
سوسی جان: پدربزرگ… اینا کین دیگه با خودت آوردی… چرا اینجورین؟
بابا سوسکی: پدر جان من و دوستام خیلی خستهایم… خیلی راه اومدیم… اگه میشه ما رو به اتاقت راهنمایی کن بابا جان.
حشرهها بعد از کمی کنجکاوی برای استراحت و خواب آماده شدند، اما در کمال تعجب دیدند که خانواده سوسکها برای رفتن به بیرون و گردش حاضر میشوند.
آقا سوسکه: شما همراه ما نمیاید؟… شهر خیلی دیدنیهها…
مورچه: الان؟ ولی الان که نصفه شبه، آقا سوسک عزیز.
آقا سوسکه: خوب باشه… تازه الان وقت گشت و گذار و تفریحه دیگه…
هزارپا: من که خیلی خوابم میاد… حتی نمیتونم چشمام رو باز نگه دارم… میتونم؟ نه… نمیتونم…
حشرهها که به عادت زندگی در مزرعه شبها زود میخوابیدند، از خانواده سوسکی عذرخواهی کردند و به خواب رفتند… صبح زود که تازه چند ساعت از خوابیدن خانواده سوسکها میگذشت، اهالی مزرعه از خواب بیدار شدند و برای صرف صبحانه آماده شدند.
سوسی جون: ااااه… بخوابید دیگه… این وقت صبح چه موقع بیدار شدنه؟؟!! ما تازه خوابیدیم… یک ساعته که دارین جای خواب و وسایلتون رو جمع میکنید… زود باشین دیگه…
– یعنی چی شده؟
– چرا سوسی داد و بیداد میکنه؟
…