نان بودن
سالها قبل فیلمی از رخشان بنیاعتماد به نام “زیر پوست شهر” در ایران اکران شد. در اواخر فیلم، خانوادهای که داستان، حول آنها و زندگیشان میچرخید، خانه کوچکی که تنها داراییشان بود از دست دادند و مجبور به ترک خانه شدند. در لحظه آخر، مادر خانواده که گلاب آدینه نقشاش را بازی میکرد نگاهی پر حسرت به باغچه کوچک خانه انداخت و متوجه شد ساقه پیچکی از دور شاخهای که به آن پیچیده بود پایین افتاده. او لحظهای ایستاد، آن ساقه نحیف پیچک را دوباره به دور شاخه درخت پیچاند تا از گزند باد و باران در امان بماند و بعد برای همیشه خانهاش را ترک کرد. خانهای که دیگر متعلق به او نه، اما دلبستگیهای عاطفیاش به آن چهار دیواری از جاناش جاری بود. مثل عشقی که به آن ساقه نازک پیچک داشت و درست در لحظه آخر این فرصت را یافت که این عشق را نثار او کند و بعد از در خانه بیرون برود.
صحنهای بود بسیار تکاندهنده از آن فیلم که چه بسا هنوز در ذهن بسیارانی که این فیلم را دیدهاند، باقی است. نکتهای اما در این صحنه حائز اهمیت است که شاید تا به حال از نظر دور مانده باشد. آن هم فرصتی است که مادر داشت تا آن ساقه نازک پیچک را به دور شاخه قوی درخت بپیچد و بعد خانهاش را ترک کند. فرصتی در حد چند ثانیه. این که این چند ثانیه فرصت، نکته مهمی به نظر بیاید کمی عجیب مینماید. اما شاید با قرار دادن موقعیتهایی مشابه در کنار این صحنه از فیلم زیر پوست شهر، اهمیت در اختیار داشتن این چند ثانیه بیشتر قابل درک باشد.
موقعیتهایی که همین چند ثانیه فرصت را از قهرمان داستان گرفته، او را از حریم خانه و زندگی، از حریم زنده بودن بیرون راندهاند.
مثلا شاید مردی روستایی در تاریکی شب از کلبهاش به سمت آغل گوسفندان راهی شود، اما پیش از آن که از مهیا بودن آب و غذای آنها اطمینان حاصل کند، خودش و زندگیاش به ناگهان به دست کسی یا کسانی ناتمام بماند.
مثلا شاید زنی روستایی به جای این که از خانهاش بیرون انداخته شود در همان خانه به حبس و به آتش کشیده شود و همان چند ثانیه فرصت را نیابد که فریاد دادخواهی سر دهد.
یا شاید پدر و پسری را به حکم جنون، از کوه پرت کنند و آنها حتی فرصتی برای خداحافظی و در آغوش کشیدن یکدیگر نداشته باشند.
این شایدهایی که ذکر شد فقط چند نمونه از انبوه واقعیتهایی هستند که بر روی صحنهای حقیقی و وسیع به نام ایران، سالهاست که به اجرا درآمدهاند و کماکان این صحنه از درد و خون و آرزوهای ناتمام سرشار است. بهائیان ایران از آغاز حکومت جمهوری اسلامی، در این کوره شعلهور از آتش جهل و بیعدالتی سوخته و افروختهاند و امروز این آتش به خرمنی بسیار بزرگتر زده است. خرمنی به نام مردم ایران. حالا دیگر حقیقتا داستان ما یکیست. این مقاله شما را به شنیدن برنامه سودای ستیز دعوت میکند. برنامهای که با استناد به اسناد معتبر “سایت خانه اسناد بهائی ستیزی در ایران“، گوشهای از آنچه در این سالها بر جامعه بهائی ایران گذشته را به شکل نمایش به شما عزیزان ارائه میکند تا گواهی دیگر باشد بر یکی بودن داستان ما در دل این آتش بیرحم.
اما ما خرمنی بودهایم و هستیم که با این آتش، تباه نشدهایم و نخواهیم شد. ایرانیان، ما در دل این آتش نان خواهیم شد. نانی مغز پخت برای رهیدن و رهاندن از گرسنگی نادانی و بیگانگی. به قول شاعر:
در رود آتش جان خود، شستی به آب شعلهها
آتش گلستانت نشد، گشتی مجاب شعلهها
دنیا سراپا چشم بود، آن لحظهای که ناگهان
جانات یکی ققنوس شد، در التهاب شعلهها
ما در لهیب این آتش نان میشویم. نانی پر قوت برای بازوان نسل فردا. نسلی که از قدرت بازواناش، نه برای کشتن و سوزاندن و پرت کردن و بریدن و دریدن، بلکه برای پیچاندن پیچکهای نحیف به دور شاخهها استفاده خواهد کرد. بی دلهره رانده شدن از خانه و کاشانه.
سودای ستیز را بشنوید.
نظرات و دیدگاه نویسنده این مطلب مستقل بوده و لزوما دیدگاه رسمی جامعه بهائی را منعکس نمیکند.