قسمت ۱ – چوب جادو
خاله مهین میگفت که باید قبل از انجام هر کار، به شیوه درست انجام دادنش فکر کرد. مثلا اگه حواسشون بود که پاهاشون رو قبل از ورود به ساختمون با قالیچه جلوی درب پاک کنن، دیگه مجبور نبودن راه پله رو دستمال بکشن. فکر بیشتر، دردسر کمتر.
***
– این چیه آریا؟
صورت آریا به طرف مامان که بشقاب میوه به دست، دم در ایستاده بود برگشت. چشمهای مشتاق مامان رو به سازهی بزرگی بود که با قطعات ریز ریز لگو درست شده بود.
– انگار یه ساختمونه، نه؟
آریا سرشو به نشونه تایید تکون داد. مامان کمی خم شد و ادامه داد: عجب سقفی داره. دیواراشم گرده، چه جالب! این آقاهه کیه؟ صاحبخونست؟
آریا گفت: نه این مهندس ساختمونه، اینا هم نقشههای ساختمونه که توی دستشه.
مامان که انگار تازه متوجه کاغذای توی دست آدمک لگویی شده بود گفت: عجب!! باید مهندس ماهری باشه، چون نقشههای دقیقی لازم داره ساختن همچین برج بلندی به این زیبایی. اونم با این همه پنجره و تراس و این حیاط بزرگ.
بعد همینطور که لبهی تخت آریا مینشست شروع به پوست گرفتن یک سیب کرد و ادامه داد: باید ریاضیش خیلی خوب باشه، طراحی و اجرای همچین چیزی نیاز به محاسبات دقیقی داره!
آریا با لبخند سر تکون داد. یاد مدرسه افتاد، گرچه درسها گاهی سخت بود، اما حیاط مدرسه و دوستا رو نمیشد هیچوقت بیخیال شد، یهو حس کرد دلش برای دوستاش تنگ شده، خوب بود که فردا میتونست به مدرسه بره. همینطور که یه تیکه لگو رو برای محکم کردن یکی از بالکنها وصل میکرد پرسید: به نظرت عجیبه؟
مامان گفت: چی؟
– مدل خونه، این که سقف و دیوارهاش این شکلیه.
مامان در حالی که با دقت بیشتری به ساختمون نگاه میکرد گفت: عجیب؟! شاید آره! من تا حالا همچین ساختمونی ندیدم، البته عجیب بودن به معنای اشتباه بودن نیست.
آریا پرسید: یعنی چی؟
– یعنی بستگی به طراح و سازندش داره و اینکه این ساختمون رو برای چه کاری میسازه. اگه تو بخوای یک مدرسه بسازی احتمالا اونو بزرگ با چندین کلاس، کاملا روشن با یه محوطهی باز برای بازی و ورزش میسازی. حتی ممکنه شکل ساختمونش رو یه جوری در نظر بگیری که نمادی از مدرسه باشه!!
آریا با هیجان گفت: شکل یک مداد بزرگ، خوبه؟
مامان خندید و گفت: شاید. اون دیگه به خودت بستگی داره.
– مامان من آمادم.
صدای پوریا بود. با اینکه چند سال از آریا بزرگتر بود دوست صمیمیش محسوب میشد، ممکن بود گاهی با هم موافق نباشن یا حتی گاهی با هم دعواشون بشه، اما آریا نمیتونست حتی یه لحظه به نبودن پوریا فکر کنه. داداش بزرگ داشتن یعنی یه دنیا.
صدای مامان آریا رو به خودش آورد: کارت که تموم شد میوه روی میزه، سعی میکنیم تا حدود 8 برگردیم، اگه حوصلت سر رفت زنگ بزن طبقهی پایین و اگه کاری نداشتن برو با یلدا بازی کن، الان ساعت شش و نیمه، نیم ساعت دیگه برو و تا هفت و نیم هم برگرد.
چشمای آریا برق زد. بازی با یلدا همیشه عالی بود، با همون لبخند قشنگ همیشگی و موهای فرفریش، با یه دنیا هیجان و خنده.
– میشه الان برم؟
مامان چشماشو دور تا دور اتاق چرخوند و در حالی که ابروهاشو بالا میبرد گفت: هروقت تونستی اینجاها رو سر و سامون بدی برو، گمونم همون نیم ساعت طول بکشه.
چشمای آریا با ناامیدی دور اتاق چرخید. مداد رنگیها، تراشههای مداد، تیکههای لگو و چند تا لباس که پایین چوب لباسی افتاده بود. واقعا که سر و سامون دادن به اتاق کار خسته کنندهای بود. مامان پیشونیشو بوسید و با لبخند بیرون رفت.
همیشه برای آریا سوال بود که چرا اتاق رو مرتب میکنن؟ چرا نمیذارن همونطوری بمونه؟ مامان میگفت وقتی نظم و ترتیب باشه کارا راحتتر پیش میره و مشکلی پیش نمیاد. البته حق تا حدودی با مامان بود، یاد عروسک چوبی پینوکیوش افتاد که الان بی سر شده بود، فقط و فقط به این دلیل که تو یک روز پاشو روش گذاشته بود. یا اون روزی که دفتر نتش میون شلوغیهای اتاق گم شده بود و مجبور بود بدون دفترچه بره سر کلاس موسیقی! با این حساب نظم و ترتیب خوب بود ولی کاش واسه منظم کردن اتاق انقدر دردسر نداشتی! اصلا کاش یه چوب جادوی مخصوص وجود داشت که با تکون دادنش کل وسائل اتاق سر جاشون میرفتن. درست مثل فیلم دیو و دلبر. با خودش گفت وقتی بزرگ شدم یک چوب جادو اختراع میکنم، یه چوب که بعد از یک روز بازی و تفریح دوباره کل اتاقو مثل اول صبح مرتب و تمیز کنه!
…