فداکاری و از خودگذشتگی

Program Picture

نمایش باران و فاران

فداکاری و از خودگذشتگی
۰۶ مرداد ۱۴۰۰

در این قسمت، باران و فاران همراه پدرشون برای خرید به فروشگاهی رفتند که خیلی شلوغه. در حالی که مدتی در صف بودند، خانم پیری از اون‌ها درخواست می‌کنه که بذارن اول ایشون حساب کنه.

***

باران: بابا پنیر هم بردارم؟

پدر: اگه لازمه بردار بابا جون، تو لیست مامان بود؟

فاران: نه تو لیست نیست ولی امروز پنیرمون تموم شد، مامان خبر نداره.

پدر: پس حتماً بردارین، دقت کنین چیزی رو فراموش نکنیم.

باران: بابا حواست به ساعت هست، یه وقت دیر نشه؟

پدر: اوه، اوه، ساعت 5 و نیمه، خوب شد گفتیا، مثلاً امشب مهمون داریم.

فاران: حتماً مامان کلی جوش زده تا حالا.

پدر: آره طفلی، عجله کنین بچه‌ها، وقت نداریم، سریع باید بریم خونه.

باران: بابا اون صندوق خلوت‌تره، بریم اونجا.

فاران: من سبدو می‌برم تو صف.

پدر: برو ما هم اومدیم.

باران: چرا انقدر شلوغه امروز؟

پدر: آخر هفته‌ها همینه دیگه، همه خرید دارن.

باران: فاران سبدو ببر جلوتر، الان نوبت ما می‌شه.

پیرزن: ببخشید مادر! من پا ندارم تو صف بایستم، می‌تونم اینو حساب کنم؟ می‌دونم، امروز خیلی شلوغه و حتماً شما هم مثل بقیه عجله دارین. اصلاً مهم نیست، می‌رم ته صف می‌ایستم، شما رو هم اذیت کردم.

فاران: نه نه، صبر کنین.

باران: مادر جون شما نرین ته صف، پاتون درد می‌کنه.

پدر: بله مادر… شما می‌تونین حساب کنین.

پیرزن: مادر نشنیدم چی گفتین، من گوشام ضعیفه. گفتم که، مهم نیست، یکم بادوم برای نوه‌م خریده بودم، می‌رم اون ته می‌ایستم مادر جان.

پدر: عرض کردم شما همین‌جا بایستین و حساب کنین، بچه‌ها این‌جوری خوشحال‌تر می‌شن. مگه نه بچه‌ها؟ شما هم حاضرین جاتونو به این خانم بدین و برین ته صف؟

باران: بله که حاضریم.

فاران: اصلاْ من این سبدو می‌برم ته صف.

پدر: مادر جان شما راحت باشین، می‌تونین خریدتونو حساب کنین.

پیرزن: آخ خیر از جوونیتون ببینین، دیگه پاهام حسابی درد گرفته بودن.

بچه‌ها: مادر جون خداحافظ.

پیرزن: خدا پشت و پناه همه‌تون باشه.

پدر: بچه‌ها چه احساسی دارین؟

فاران: احساس گرسنگی و خستگی.

باران: منم، تازه مامانم کلی نگران شده احتمالاً.

پدر: نگران مامان نباشین، براش پیام گذاشتم. منظورم این بود از این که کلی عجله داشتین و تو صف ایستادین ولی نوبتتون رو دادین به یک نفر دیگه که خیلی نیاز داشت چه حسی دارین؟

فاران: من که اصلاً ناراحت نیستم، فقط خسته‌م.

باران: منم خیلی خسته شدم ولی خیلی خوشحالم.

پدر: بچه‌ها می‌دونین چیکار کردین؟

باران: جامونو دادیم به یه نفر دیگه.

پدر: نه نه… اینو که همه دیدیم، منظورم اینه می‌دونین اسم این کار قشنگتون چیه؟

فاران: نه، چیه؟

پدر: بهش می‌گن فداکاری. حالا تو ماشین بیشتر حرف می‌زنیم.

فاران: آخ جون داره نوبتمون می‌شه.

پدر: آره دیگه، چیزی نمونده، شما یواش یواش برین سمت ماشین، من اینا رو حساب می‌کنم و میام.

پدر: کمربنداتونو ببندین.

بچه‌ها: چشم بابا جون.

باران: می‌گم چرا بعضیا امشب به اون خانومه کمک نکردن؟

پدر: نظر شما چیه؟

فاران: خوب چون وقت زیادی تو صف ایستاده بودن.

باران: یا شاید خیلی عجله داشتن.

فاران: خوب سخته دیگه این همه صبر کنی، بعد دوباره بری آخر صف.

پدر: آره، خیلی سخته، حتماً خیلی معطل شده بودن، احتمالاً عجله هم داشتن. به خاطر همینه که اسم این کار فداکاریه، چون خیلی سختی داره.

پدر: حالا بیاین تا نرسیدیم به خونه یه آهنگ قشنک گوش بدیم.

باران: وای چه خوب.

فاران: بابا فقط صداشو زیاد کن لطفاً.

پدر: بیا، اینم صداش…

باران: چقدر زود رسیدیم.

فاران: آره، منم اصلاً متوجه نشدم کی رسیدیم خونه.

پدر: زود نرسیدیم، حواستون به آهنگ عمو پیمان بود.

مادر: کیه؟

باران: ماییم مامان جون.

مادر: ای جان! بدویین بیاین تو.

فاران: مامان اینو می‌گیری؟ دستم درد گرفت.

مادر: بدویین دستاتونو بشورین. حالا چرا انقدر دیر اومدین؟

پدر: قصه‌ش مفصله. بذار خودشون برات تعریف کنن. راستی چک کن ببین همه چی رو گرفته باشیم، امروز خیلی فروشگاه شلوغ بود.

مادر: باشه حتماً.

باران: مامان ما امروز یه کار خیلی خوب کردیم.

فاران: یه کار خوب و سخت.

مادر: چیکار کردین؟

باران: یه خانم پیری اومد، پاش درد می‌کرد.

فاران: کلی تو صف ایستاده بودیم تا نوبتمون شه که اون خانومه اومد.

مادر: خوب چی شد؟

باران: هیچی دیگه، ما جامونو دادیم بهش.

فاران: خودمون هم دوباره رفتیم ته صف.

پدر: آره، بچه‌ها خیلی از خودگذشتگی کردن امروز.

فاران: بابا می‌گه ما فداکاری کردیم.

مادر: بله که فداکاری کردین، آفرین، کارتون خیلی قشنگ بوده، حتماً اون خانومه هم کلی خوشحال شده، نه؟

news letter image

ثبت نام در خبرنامه