قسمت ۱۶ – رفاقت و دوستی
شکلگیری و حفظ روابط دوستانه در دوران کودکی بخش بزرگی از دغدغه کودکان را شامل میشود. در این قسمت به اهمیت آن در ارتباط با سایرین پرداخته شده است.
***
راوی: یکی بود، یکی نبود. توی یک مزرعهی سبز یک عالمه حشره جورواجور کنار هم زندگی میکردن. اون روز هوا کمی سرد شده بود و کرم کوچولو در حالی که روی چند تا از پرهایی که پرستو بهش هدیه داده، دراز کشیده بود با خودش فکر میکرد.
کرم کوچولو: آخه چرا من نرفتم جلو؟ چرا خجالت کشیدم؟ همه بچهها هم اونجا بودن که… خیلی دلم میخواد بدونم اون عنکبوته چی بهشون میگفت… اصلا از کجا اومده بود؟؟!! اه… واقعا که… از خودم بدم میاد وقتی اینطوری از دور نگاهشون میکنم و بعدش میشینم غصه میخورم… اینطوری نمیشه… بهتره برم بیرون… شاید هوای تازه حالم رو بهتر کنه… آخیش… ولی یک کم سرد شدهها…
زنبور: چطوری کرم کوچولو؟
کرم کوچولو: زنبور؟ تویی؟ کجایی این بیرون خیلی روشنه… نمیتونم به آسمون نگاه کنم.
زنبور: روزت بخیر… ازصبح ندیدمت این اطراف… کرم کوچولو؟ گریه کردی؟
کرم کوچولو: گریه؟ نه… من؟ اصلا چرا باید گریه کنم… زنبووررر… آره گریه کردم… حتی وقتی بهش فکر میکنم هم دوباره گریهام میگیره.
زنبور: آخه چی شده کرم کوچولو… دوست داری برای من تعریف کنی؟
کرم کوچولو: تو اون عنکبوته که تازه به مزرعهی سبز اومده رو دیدی؟
زنبور: خودم ندیدمش… اما هزارپا برام تعریف کرد که چقدر هنرمند و مهربون بوده… بقیه حشرات هم خیلی ازش خوششون اومده بود.
کرم کوچولو: من تمام مدت از پشت یک ساقهی بزرگ نگاهشون میکردم اما نمیدونم چرا نرفتم از نزدیک باهاش آشنا بشم… بعدشم خواستم برم خونهی کفشدوزک یه کم باهاش حرف بزنم و برام ازون روز تعریف کنه، ولی بعد حس کردم که شاید دوست نداشته باشه باهام صحبت کنه… آخه اون همیشه با شبتاب وقت میگذرونه… وقتی بهشون میرسم یهو همه حرفام یادم میره بعدشم خداحافظی میکنم…
زنبور: کرم کوچولوی مهربون… اینکه غصه خوردن نداره… هر وقت دلت خواست حرف بزنی یا از چیزی باخبر بشی؛ بیا خونهی من… من همیشه برای تو وقت دارم و از هم صحبتی با تو لذت میبرم.
کرم کوچولو: راست میگی زنبور؟ به خاطر پیشنهادت ممنونم… مرسی که حالم رو پرسیدی… الان خیلی احساس بهتری دارم.از داشتن دوست و رفیقی مثل تو خیلی خوشحالم.
راوی: زنبور، بعد از ملاقات با کرم کوچولو مشغول جمعآوری شهد گلها میشه. وقتی به مقدار کافی از شهد گلها جمع کرد به سمت کندو پرواز میکنه که از اون بالا چشمش به مورچه میافته که داره با زحمت زیاد چند تا دونه بزرگ رو حمل میکنه.
زنبور: خدا قوت مورچه… کمک نمیخوای؟
مورچه: آخ که چقدر سنگینه… چطوری زنبوری؟ خیلی وقت بود ندیده بودمت…
زنبور: منم خوبم… چرا همه اینها رو با هم بلند کردی؟ کمرت درد میگیره که اینجوری!
مورچه: آخه از صبح چهار بار این راه رو رفتم و اومدم، با خودم فکر کردم برای دو تا دونه اضافی دوباره این راه رو برنگردم.
زنبور: خوب پس… من این دوتا رو برات تا لونهات میارم… تو هم بقیهاش رو ببر.
مورچه: زحمت نکش زنبوری… تو برو به کارای خودت برس… کیسه شهد خودت هم پره. باید سریعتر به کندو برسی… دیگه راهی نمونده… یه کم استراحت کنم بعدش خودم میبرمشون…
زنبور: نگران نباش مورچه کیسه شهدم امروز پر نیست… بعدشم دوستی به درد همین مواقع میخوره که وقتی رفیقت بهت نیاز داره براش وقت و انرژی بزاری… آها… برشون داشتم…
زنبور: اگه من زودتراز تو رسیدم، دونهها رو میذارم دم لونهات و میرم… فعلا خداحافظ.
راوی: خورشید کم کم داشت پشت تپههای پر از گل مزرعه غروب میکرد، زنبور که روز پرکاری رو پشت سر گذاشته بود در راه برگشت به کندو پروانه رو دید و در حال پرواز کردن با هم مشغول صحبت شدند.
پروانه: زنبوری تو هنوز برنگشتی کندو؟
زنبور: چطوری پروانه خانوم؟… الان تو راه برگشتم… روزت چطور گذشت؟
پروانه: چیز خاصی برای تعریف کردن ندارم… مثل هر روز… عه… زنبور… اون چیه اونجا داره قل میخوره؟ میبینیش؟
زنبور: کو؟ نه چیزی نمیبینم از این بالا!
پروانه: دنبالم بیا… شاید آخرین لحظات روز چیز هیجانانگیزی ببینم…
پروانه: واستا واستا… جلوتر نرو… اون دیگه چه موجودیه؟ چقدر سیاه و براقه…
زنبور: منم تا حالا ندیده بودمش این اطراف… عجب بازوهای قوی داره… اون چیه مثل توپ قلش میده… بیا بریم از نزدیک ببینیمش از اینجا که چیزی معلوم نیست.
زنبور: عصر بخیر… ببخشید… شما رو این اطراف ندیده بودیم.
…