قسمت ۲۰ – تحمل و بردباری
تحمل و تابآوری یکی از نکات مورد بحث در روشهای نوین تربیتی است و بالا بردن توان تابآوری کودکان، نقش پررنگی در ارتباطات آنها در آیندهشان دارد.
***
راوی: یکی بود یکی نبود، توی یک مزرعهی سبز یه عالمه حشره جورواجور با همدیگه زندگی میکردن. اون روز عصر بعد از مهمونی غلتان خان بارون شدیدی باریدن گرفت.
بابا سوسکی از همه حشرات دعوت کرد تا پایان بارندگی به لونهی اون برن و اونجا صبر کنند… به غیر از غلتان خان که برای رفتن عجله داشت، بقیهی حشرات به داخل لونهی بابا سوسکی که زیر درخت گردو بود پناه بردن.
ملخ: عجب بارونی گرفتااا…
پروانه: بالهام خیس بارون شد… ایشش…
بابا سوسکی: زودی بیاین تو… در رو هم ببند هزارپا جان… بیرون خیلی باد میاد.
کرم کوچولو: خیلی ممنون بابا سوسکی… تو این بارون اصلا معلوم نبود که به لونههامون میرسیم یا نه… بهترین کار این بود که کمی صبر کنیم.
بابا سوسکی: خواهش میکنم بابا جانا… البته این وضعی که من میبینم؛ حالا حالاها تمومی نداره… به نظرم امشب رو اینجا بمونین بهتره… فردا صبح با خیال راحت هر کس میره سراغ کار و بارش…
ملخ: عه… بابا سوسکی… اینطوری که خیلی مزاحمتون میشیم…
بابا سوسکی: چه مزاحمتی بابا جان… هر کدوم یک گوشهی لونه میخوابیم تا صبح بشه.
پروانه: پس بابا سوسکی اگه اشکالی نداشته باشه من روی اون کاناپه برگی بخوابم… آخه روی زمین سفت خوابم نمیبره.
بابا سوسکی: هرجا دوست داری بخواب بابا جان.
کفشدوزک: ببین جا خوبه رو هم زودی گرفت.
شبتاب: پروانه است دیگه… پس من و کفشدوزک هم کنار اون پنجره میخوابیم.
هزارپا: من کجا بخوابم؟ این همه دست و پا رو چطور کنم… اصلا بخوابم؟ نخوابم؟
مورچه: بابا سوسکی، شما برو بخواب. ما خودمون یک کاریش میکنیم.
پروانه: راستی بابا سوسکی… خونتون خیلی گرم و مرطوب شده… من نفسم داره بند میاد… اجازه هست کمی لای در رو باز بذاریم؟
هزارپا: نههههههه… من یخ میزنم اینجا دم در.
پروانه: خوب خیلی هوا خفه است… چیکار کنم؟ نمیتونم راحت نفس بکشم.
بابا سوسکی: پروانه جان رطوبت و خفگی هوا به خاطر بارش بارونه بابا جان… کمی تحمل کن؛ بارون که بند بیاد هوا بهتر میشه… شب همگی به خیر.
حشرهها: شب بخیر، شب بخیر بابا سوسکی، شب شما هم بخیر، خیلی ممنون بابا سوسکی.
راوی: نیمه شب شده بود، هر کدوم از حشرات یه گوشه از لونهی باباسوسکی دراز کشیده بودند… بعضیها خواب بودن و بعضی برای خوابیدن تلاش میکردن.
پروانه: وااااای… دیگه نمیتونم تحمل کنم… چقدر این ملخ خرخر میکنه… اه… کفشدوزک خوابی؟
کفشدوزک: نه بابا… مگه با این صدا میشه خوابید؟ تازه تو که دوری ازش… این وسط بیخ گوش ما خوابیده… تو کجا میری شبتاب؟
شبتاب: من تشنمه… آب تازه میخوام…
کفشدوزک: تو این بارون کجا میری؟ بیا از همین آبی که بابا سوسکی برامون گذاشته بخور دیگه…
کرم کوچولو: بچهها اینقدر صدا نکنین، بقیه خوابن…
پروانه: آخی کی با این صدا میتونه بخوابه؟ واقعا که…
کفشدوزک: باز که راه افتادی شبتاب؟!
شبتاب: آخه نگاه کن هزارپا چطور دراز شده… دیگه جایی برا من نمونده… تازه دست و پاهاش هی میفته روی من… نمیتونم بخوابم اینطوری!!
کرم کوچولو: دیگه یه جوری تحمل کن… یه راهی پیدا کن… یک شب که بیشتر نیست… میخوای جاهامون رو با هم عوض کنیم؟
شبتاب: مرسی کرم کوچولو… آره فکر کنم اونجا بتونم بخوابم…
هزارپا: آآآآآآخ… پاااااام… له شد…
شبتاب: آخ ببخشید هزارپا… حواسم به پاهای اونوریت بود… پاهای این طرفت رو ندیدم… یک کم جمعتر بخواب خوب…
هزارپا: یه طوری میگی انگار پاهای من همه جای لونه پخش و پلاست… من که یه گوشه مچاله شدم… دیگه ازین جمعتر بخوابم تو خودم گره میخورم… نمیخورم؟
پروانه: وااای… نصفه شبی چقدر سر و صدا میکنین؟
کرم کوچولو: بچهها بخوابین دیگه… بابا سوسکی بیدار میشهها… یه کم دیگه صبح میشه… تحمل کنین این یکی دو ساعت رو.
راوی: خورشید طلوع کرده بود… بابا سوسکی حشرات رو صدا کرد تا از خواب بلند بشن.
بابا سوسکی: بابا جاناااا… بلند شین دیگه… بسه خوابیدین… بارون بند اومده… پاشین ببینین چه هوای خوبیه…
پروانه: من که اصلا نخوابیدم… از خرخر ملخ و گرمای هوا خوابم نبرد اصلا.
ملخ: من؟ من که خرخر نمیکنم.
کفشدوزک: اصلا… مثل یک پر سبک و بیصدا میخوابی!
هزارپا: مورچه… زنبور…؟ ولی شماها خوب خواب سنگینی داریناااا… ندارین؟ این همه ماجرا اتفاق افتد و سر و صدا، انگار نه انگار.
…