خورشید بهاءالله غروب کرد
از همان ابتدا این خورشید بود که مرکز عالم ما بود و ما و دیگر سیارهها بودیم که دور او میچرخیدیم. بی آن که خود بدانیم. بی این که خود ببینیم. و چه بسا که در ظاهر حرکت خورشید را به دور زمین احساس کردیم و توهم ما این شد که مرکز جهان هستیم و تمام کهکشان تحت فرمان ما. اما خورشید، ثابت و استوار در جایگاه رفیع و روشناش، بدون اندک تاملی در توهمات ما و تعللی در رسالتاش، از جان درخشید و به جانها حیات بخشید. هنوز هم بی دریغ میدرخشد و میبخشد.
ای کاش تاریخ میتوانست در بزنگاههای مهم و تاثیرگذار، احساسات درونی انسانها را نیز ثبت کند و برای ما به یادگار بگذارد. ای کاش وقتی تلگراف حضرت عبدالبهاء، فرزند ارشد حضرت بهاءالله شارع آئین بهائی که نزد مردم عادی و نیز درباریان به عباس افندی معروف بود مبنی بر درگذشت پدرش، از زندان عکا به دربار پر شکوه و جلال سلطان عثمانی رسید، آن هنگام که کاغذ را برایش آوردند و او جمله کوتاه نوشته شده در آن را خواند، تاریخ میتوانست حال دل او را برای ما ثبت کند. متن تلگراف کوتاه بود. کوتاه و تکان دهنده:
” قد افل شمس البهاء ” : خورشید بهاءالله غروب کرد.
“…چگونه میشود خورشید را اسیر کرد و خود را زندانبان خورشید دانست؟ چگونه میشود زمینی بود و خورشید را تحت فرمان خود دانست؟ او در قبضه قدرت تاریک ما بود یا ما اسیر اقتدار روشناش؟ جلوی انتشار کدام اشعهاش را توانستیم بگیریم؟ تاثیر نورش بر کدام بذر و ریشه و ساقه و شاخه و شکوفه را توانستیم کم کنیم حتی؟ سالهای طولانی او را در قید و زنجیر همایونی، اسیر خویش پنداشتیم و از این حقیقت غافل بودیم که حتی شمارش سالهای قدرت نماییمان را مدیون او بودیم. مگر نه این که گردش زمین به دور خورشید، سال را رقم میزند؟ و امروز تلگرافی کوتاه، از جانب یک زندانی به بارگاه پر حشمت زندانباناش، خبر از غروب خورشیدی میدهد که تمام این سالها تصور میکردیم تحت اسارت ماست. چه جسارتی! نور را مگر میتوان به اسارت گرفت؟ چه خیال باطلی. حتی طلوع و غروب خورشید برای ما ساکنین خاک، یک خطای بصری است وگرنه خورشید که جاودانه در جایگاه والای خویش میدرخشد. برآمدن و فرو رفتناش تنها یک توهم است…”
آیا ممکن است در آن لحظات تاریخ را در ذهن مرور کرده باشد؟ از آن روزهای دور که حضرت بهاءالله و خانواده و تعداد اندکی از دوستاناش را به درخواست مکرر پادشاه قاجار، ناصرالدین شاه، از بغداد به استانبول که آن زمان اسلامبول نامیده میشد فراخوانده بود و این فرخواندن را تبدیل به تبعیدهای مکرر و سخت تر کرده بود. از اسلامبول به ادرنه و از ادرنه به زندان هولناک عکا در فلسطین. آیا در آن لحظات میتوانست برای این همه ظلم، دلیلی قانع کننده بیابد؟ آیا آن چنان که امپراطوری ایران میگفت باور داشت او دشمن خدا و دین و مسلمانان بود و به راستی مستحق زجر و نفی و حبس و تبعید؟ آن هم تا آخر عمر؟
آیا ممکن است دست کم یکی از این افکار و احساسات از ذهن و قلب سلطان عثمانی گذشته باشد؟ نمیدانیم. اما این را خوب میدانیم که حتی وقتی هنوز کاغذ تلگراف در دست های او بود، بذرهایی که نور آن خورشید را در جان و وجدان شان ذخیره کرده بودند در حال شکفتن بودند. چه بسا در نزدیکترین فاصله از قصر پادشاه. بهاءالله چندی قبل از عزیمتاش به عوالم روحانی نوشته بود: ” امروز آغاز در انجام و جنبش در آرام نمودار” او در پس سالهای پر تلاطم، اینک آرام گرفته بود و چه جنبش و شور و حیاتی در حال انتشار بود. درست مثل اشعههای روشن و درخشان خودش که میتابید و میتابد.
نظرات و دیدگاه نویسنده این مطلب مستقل بوده و لزوما دیدگاه رسمی جامعه بهائی را منعکس نمیکند.