قسمت ۵ – مشاوره پزشکی

Program Picture

خاطرات یوتاب

قسمت ۵ – مشاوره پزشکی
۱۳ آبان ۱۳۹۴

قصه عشق و تردید و امید.

خانواده یوتاب امکان تماس دکتر نادری با یک دکتر آرژانتینی را که مریضی مشابه یوتاب داشته با کمک بهائیان آرژانتین فراهم می‌کنند.

***

امروز دوباره سر و کله‌ی دکتر نادری پیدا شد:

– چطوری یو؟

– اگه از اسم من خوشتون نمیاد، می‌تونین از اسم فامیلم استفاده کنین، راحت‌تره.

خندید:

– می‌خوام انتقام اون لقب مزخرفی رو که به من دادی، بگیرم.

– من که معذرت‌‌خواهی کردم، اگر کار دیگه‌ای هست که باید بکنم، بگین.

– باید کاری کنی که این لقب از ذهن کارمندای این بیمارستان پاک بشه.

شاید دکتر داشت شوخی می‌کرد، اما من واقعا دلم می‌خواست این قضیه تمام شود:

– تا زمانی که شما این قدر شیک لباس می‌پوشین، فکر نمی‌کنم بشه.

در اینجا خانم نصر که ساکت ایستاده بود، به حرف درآمد و گفت:

– مثل این که شما به دیدن لباس‌های مرتب عادت ندارین؟

معلوم بود که خانم نصر از این حرف قصد خوبی ندارد، اما سعی کردم توجهی به آن نکنم:

– راستش من همیشه فکر می‌کردم کارهای پرمشغله‌ای مثل پزشکی وقتی برای آدم باقی نمی‌ذاره که بخواد خیلی به سر و وضعش برسه.

خانم نصر جواب داد:

– اما سر و وضع یه آدم نشونه‌ی شخصیت شه.

تصدیق کردم:

– دقیقا.

برای چند لحظه همه ساکت بودیم. بالاخره دکتر گفت:

– خب این بحث‌ها رو ول کنیم، شماها مترجم اسپانیایی پیدا کردین؟

– پدرم با عموم که توی مکزیکه صحبت کرده. قرار بود عموم با محفل آرژانتین تماس بگیره و دیشب خبرش رو به بابام بده.

– عموت تو مکزیک چی کار می‌کنه؟

– زندگی می‌کنه.

– می‌دونم، منظورم اینه که چطور شده رفته مکزیک؟

– این طور که از پدرم شنیدم عموم تو آمریکا کشاورزی می‌خونده. وقتی درسش تموم میشه که در ایران قضیه‌ی گروگان‌گیری سفارت آمریکا پیش میاد. می‌بینه اگه به ایران برگرده با حساسیت‌هایی که توی ایران هست، اگر دستگیرش نکنن و به زندان نیفته، حداقلش بیکاریه. اینه که تصمیم می‌گیره به مکزیک بره که کار براش بوده.

– مگه تو خود آمریکا براش کار نبوده؟

– خوب دلش می‌خواسته یه جایی بره که بیشتر به وجودش نیاز باشه.

– اون که باید برمی‌گشته ایران.

– درسته، ولی کار بهش نمی‌دادن. همون طور که پدرم رو هم از کاری که توی شرکت نفت داشت و اتفاقا خیلی هم مورد نیاز بود، اخراج کردن. عموم نمی‌خواست به سرنوشت پدرم دچار بشه.

– چرا نمی‌گذاشتن کار کنن؟ به دلایل سیاسی؟

– نه به خاطر تعصبات مذهبی.

خانم نصر گفت:

– دکتر، بریم. بیمار اتاق 507 رو باید حتما امروز ویزیت کنی.

– باشه، بریم. شغل پدرتون چی بود؟

– پدرم مهندسی نفت خونده، مدیر یه قسمت از شرکت نفت بوده.

دکتر همین طور که داشت می‌رفت گفت:

– چه جالب! فکر می‌کردم پدرت استاد تاریخ باشه!

 

شنبه ظهر

خیلی بی‌تابم. منتظرم که پدر بیاید و بگوید که در مورد مترجم زبان اسپانیایی چه کار کرده. از او خواستم که چند جلد کتاب هم برایم بیاورد. دلم می‌خواهد سرم را با خواندن کتاب گرم کنم. دیگر دست و دلم به درس خواندن نمی‌رود، خواندن چیزی که می‌دانی ممکن است هیچ وقت به دردت نخورد چه فایده‌ای دارد؟

شنبه عصر

نمی‌دانی بیرون چه برفی دارد می‌آید! ریز و مداوم. فکر کنم بارش برف تا صبح ادامه داشته باشد. خیلی منظره‌ی قشنگی شده. من مرتب کنار پنجره می‌روم تا ببینم برفی که روی لبه‌ی دیوار رو به رو نشسته چقدر بالا آمده. چه آرامشی دارد برف، ساکت و بی‌صدا و پاک! نمی‌دانم چه کسی بود که می‌گفت در کار سازندگی باید مثل برف باشیم. برف زیباست، ساکت و بی‌ادعا و پاک است. شب می‌خوابی و صبح می‌بینی جهان دیگری برای تو ساخته است، یک جهان زیبا و پاک.

شنبه شب

داشتم پشت پنجره برف‌ها را تماشا می‌کردم که دکتر نادری آمد:

– سلام یو، چطوری؟ از مترجم اسپانیایی خبری نشد؟

– چرا. آدرس ایمیل و نام اسکایپش رو هم پدرم داده که به شما بدم.

– خیلی خوبه. اینم بهائیه؟

– بله. بهائیه.

– شما فرق‌تون با مسلمونا یا مسیحیا یا کلیمیا چیه؟ موسی دریا رو نصف می‌کرد و رسول، ماه رو. پیغمبر شما چه کار خارق‌العاده و شگفت‌انگیزی کرده؟

اصلا تمسخری را که در لحنش بود، دوست نداشتم.

– تا چه کاری از نظر شما شگفت‌انگیز باشه… به نظر من کار شگفت‌انگیزشون این بوده که به آدما یاد دادن تعصبات و دشمنی‌ها رو کنار بذارن.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه