قسمت ۲۸ – وساطت

Program Picture

خاطرات یوتاب

قسمت ۲۸ – وساطت
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵

پدر دکتر نادری از والدین یوتاب خواهش می‌کند تا هسر او یعنی مادر دکتر نادری را راضی کنند که به سر خانه و زندگی خود برگردد و تقاضای طلاق نکند.

***

دوشنبه دهم تیر

صبح هنوز ساعت 8 نشده، ساسان زنگ زد:

– یوتاب، بیداری؟

– بیدارم، داریم صبحونه می‌خوریم، چطور مگه؟

– من ده بیست دقیقه دیگه می‌رسم اونجا. می‌خواستم با مامان و بابا یه صحبتی بکنم.

پدر گفت می‌ماند تا ساسان بیاید. همه نگران شده بودیم که دوباره چه اتفاقی افتاده است. یک ربع بعد ساسان آمد:

– حاج آقا دیشب دیر وقت به من زنگ زد که می‌خواد با شما و مامان صحبت کنه. فکر کنم به گوشش رسیده که مامان با حاج خانم صحبت کردن.

– حالا چی کار دارن؟

– من هیچ حدسی نمی‌تونم بزنم. اگه بخواین می‌تونم از قول شما یه عذری بیارم، بگم وقت نداشتین.

– چرا؟ بهشون بگین امشب تشریف بیارن خونه‌ی ما. اگرم بخوان ما می‌ریم، فرقی نمی‌کنه.

– پدر من اخلاق خاصی داره. ممکنه از این که مامان با حاج خانم صحبت کردن، ناراحت شده باشه. نگرانم که یه وقت باعث ناراحتی شما بشه.

– نگران نباشین. بهشون بگین امشب منتظرشون هستیم.

یک ساعت بعد ساسان زنگ زد که با حاج آقا صحبت کرده و حاج آقا خواهش کردند که مامان و بابا به خانه‌ی آنها بروند.

خیلی نگرانم. خدا کند امشب به خیر بگذرد.

سه شنبه 11 تیر

دیشب ساعت 8 بود که ساسان به دنبال مامان و بابا آمد. تا مامان و بابا حاضر می‌شدند، فرصت پیدا کردم تا با ساسان چند کلمه صحبت کنم:

– ساسان، میشه یه خواهشی ازت بکنم؟

– درباره‌ی بابامه؟

– آره. باهاش بداخلاقی نکن، میشه؟ جون من.

خندید:

– یعنی به خاطر تو هر چی گفت بگم چشم!

– نگو چشم، اما احترامش رو هم نگه دار. باشه؟

با محبت لبخندی به من زد و گفت:

– سعی خودمو می‌کنم، نگران نباش.

ساعت حدود یک بعد از نیمه شب بود که مامان و بابا برگشتند. تا صدای ماشین را شنیدم، روپوش و روسری پوشیدم و از پله‌ها سرازیر شدم. ساسان از دور دستی برایم تکان داد و رفت. مامان پرسید:

– هنوز بیداری؟

– چی شد؟

– چیزی نشد. یه خرده حرف زدیم. فعلا برو بخواب تا فردا برات تعریف کنم.

پدر با تعجب گفت:

– خانم! اسرار مردم رو می‌خوای برای یوتاب تعریف کنی؟

– اسرار رو که نمی‌خوام تعریف کنم، فقط می‌خوام بگم قضیه‌ی حاج آقا و حاج خانم به کجا رسید.

این که می‌دیدم مامان و بابا ناراحت نیستند و ظاهرا بحث ناخوشایندی پیش نیامده خیالم را راحت کرد. شب درست خوابم نبرد. صبح همین که صدای روشن کردن سماور آمد و فهمیدم مامان بیدار شده، در آشپزخانه بودم:

– صبح به خیر، دیشب چی شد؟

– هیچی. یه کمی حرف زدیم.

– حاج آقا با شما چی کار داشت؟

– می‌خواست پادرمیونی کنیم که حاج خانم آشتی کنه. می‌گفت بچه‌ها درکش نمی‌کنن و همگی طرف مادرشون رو گرفتن. یه خرده درددل کرد که با چه مشکلاتی به اینجا رسیده و حالا توی این سن و سال می‌خواد یه کمی آرامش داشته باشه.

– حالا حاج خانم باید چی کار کنه که ایشون می‌خواد آرامش داشته باشه؟

– می‌گفت حاج خانم احترامش سرجاشه. خونه و زندگیش هم سر جاشه. خانم خونه اونه. برای زینب خانم هم یه آپارتمان خریده و زندگی خودش رو داره. کاری به کار حاج خانم نداره. حاج خانم هم هر چی بخواد براش فراهمه.

– یعنی شما باید برین به حاج خانم بگین این شرایط رو قبول کنه؟

– آره دیگه. حاج آقا می‌گفت راضیش کنین بیاد سر خونه و زندگیش.

– این رو که حاج خانم قبول نمی‌کنه!

– شایدم قبول کرد، کسی چه می‌دونه. به هر حال ما گفتیم حرفای شما رو به گوش حاج خانم می‌رسونیم.

– حالا واقعا می‌خواین وساطت کنین که آشتی کنن؟

– می‌خوایم کاری کنیم که مشکلشون حل بشه. اگه حاج خانم راضی به آشتی باشه، چرا کاری نکنیم که آشتی کنن؟

– آخه… آخه این خیلی بی‌انصافیه. چرا یه مرد باید بتونه با زنش این طوری رفتار کنه؟

– ما باید این قضیه رو توی چارچوب خودش ببینیم، نه از دید اعتقادات خودمون. به نظر من هم حاج خانم آشتی کنه، بهتره. زندگیش از هم نمی‌پاشه. جدایی توی این سن و سال و توی جامعه‌ی ما کار ساده‌ای نیست. حاج خانم هم کسی نیست که خیلی کارها رو بلد باشه و بتونه یه زندگی مستقل رو اداره کنه.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه