قسمت ۱۲ – اوّلین دیدار

Program Picture

خاطرات یوتاب

قسمت ۱۲ – اوّلین دیدار
۰۹ دی ۱۳۹۴

مادر دکتر نادری برای دیدن یوتاب به بیمارستان می‌رود و برای او هدیه می‌برد.

***

یکشنبه عصر

برای ملاقات منا و سپیده و فرشید هم آمده بودند. دیروز امتحانات تمام شده بود و هم خوشحال بودند. توانستند از سرپرستار اجازه بگیرند که بعد از ملاقات بمانند تا درس بخوانیم. خیلی خوب بود. به عنوان اولین جلسه‌ی درس خیلی خوب پیش رفتیم. بچه‌ها تا ساعت 4 ماندند و بعد سرپرستار، خانم قدیری آمد و از آنها خواست که بروند و مرا زیاد خسته نکنند. جالب است که با من مثل بیمارها رفتار می‌کنند و من هیچ ناراحتی‌ای ندارم!

بعد از رفتن بچه‌ها یک ساعتی قدم زدم و فکر کردم. درباره‌ی حرف‌های مامان و بابا، درباره‌ی دکتر نادری، درباره‌ی همه چیز. حق با آنهاست. به منا گفتم که برایم کتاب بهاءالله و عصر جدیدش را بیاورد. از مامان هم خواستم چند تا کتاب بیاورد. فردا این کتاب‌ها را به دکتر نادری می‌دهم. دکتر نادری باید این فرصت را داشته باشد تا من و اعتقاداتم را بهتر بشناسد.

یکشنبه شب

عصر خیلی دلم گرفته بود. به خصوص که دکتر نادری هم بدون این که خبری بدهد، نیامده بود. فکر کردم نکند از حرف‌های پدر رنجیده. مجموعه مناجات‌های حضرت عبدالبهاء را برداشتم و شروع کردم به خواندن. حال خوب و عجیبی داشتم. مناجات پشت مناجات می‌خواندم و انگار در این عالم نبودم. بیشتر مناجات‌ها را خودم حفظ بودم. یک دفعه که چشم باز کردم تا یک مناجات دیگر انتخاب کنم، دیدم دکتر نادری کنار تختم نشسته. پرسید:

– دعا می‌خونی؟

– آره، دلم گرفته بود.

– با یه لحن عجیبی می‌خونی، همه همین‌طوری می‌خونن؟

– نه، هر کسی با هر لحن و صوتی که می‌خواد می‌خونه، منم این طوری می‌خونم.

– خیلی به دل می‌چسبه. یکی دیگه می‌خونی؟

– دیگه نمی‌تونم چون حواسم رو پرت کردی.

با شیطنت پرسید:

– اگه می‌خوای برم؟!

– بری؟! حالام که اومدی می‌خوای بری؟

– رفته بودم منت‌کشی!

– منت‌کشی؟!

– منت‌کشی مامان و بابام. مدتی بود که به سراغشون نرفته بودم و خیلی عصبانی بودن. رفتم تا دلشون رو به دست بیارم. قرار شده بیان عروسشون رو ببینن. البته فقط مامانم میاد. حاج آقا گفتن این طوری خوب نیست، باید خونه‌تون تشریف بیارن.

– یعنی راضی هستن؟

– فعلا فقط راضی شدن که تو رو ببینن.

– می‌دونن که من بهائیم؟

– می‌دونن و بلافاصله فرمودن که باید مسلمون بشین. دو ساعت باهاشون کلنجار رفتم تا از این فکر بیرون بیان. خسته‌م کردن.

خیلی خسته و بداخلاق بود. تا به حال او را این طوری ندیده بودم.

– معذرت می‌خوام، این قیافه‌ی بعد ازدواجتونه؟!

خندید:

– ببخشید. اگه بدونی چه حرف‌هایی شنیدم و چقدر کوتاه اومدم! راستی توی یخچالت هیچی پیدا نمیشه تا با هم بخوریم؟

– چرا. چی می‌خوری؟ موز و پرتقال داریم، آب میوه داریم، بیسکویت و شیرینی و یک عالمه کمپوت آناناس که بچه‌ها برای بدجنسی آوردن هم داریم، می‌دونستن دوست ندارم برام آوردن.

– کمپوت آناناس که خیلی خوشمزه‌ست.

با انزجار گفتم:

– وی …

– حالا اگه تو کمپوت آناناس رو به خاطر من بخوری، شاید معادل این کاری باشه که من امروز به خاطر تو کردم!

– کاری نداره، می‌خورم.

خیلی خندید و رفت سر یخچال یک کمپوت آورد و باز کرد:

– خوب حالا با هم می‌خوریم. اینم دو تا چنگال.

نشسته بودم و با ترس به آناناس‌های توی ظرف نگاه می‌کردم. دکتر چنگال را توی یک آناناس زد و نگاه شیطنت‌باری به من کرد و پرسید:

– آماده‌ای؟ سرم را تکان دادم که بله. او هم آناناس را در دهانم فرو کرد. بی‌اختیار جیغ کوتاهی کشیدم و هر دو زدیم زیر خنده. به سرفه افتاده بودم و دکتر به پشتم می‌زد که خانم نصر وارد اتاق شد. در چهره‌اش نگاه غریبی بود. با خشونت گفت:

– بخش رو گذاشتین روی سرتون!

دکتر گفت:

– بیا تو هم بخور. کمپوت آناناسه. خیلی خوشمزه‌ست.

خانم نصر بدون این که جوابی بدهد از اتاق بیرون رفت.

با ناراحتی گفتم:

– راست میگه خیلی سر و صدا کردیم.

– اشکالی نداره. بازم می‌خوای؟

– نه، مرسی. همین یه تیکه بس بود.

دکتر چند تا تکه خورد و بعد گفت:

– می‌خواستم با هم یه چیزی بخوریم. تنهایی بهم نمی‌چسبه.

– باشه. من هم می‌خورم. برای جبران کاری که امروز کردی. خوبه؟

به من نگاه کرد و زمزمه کرد:

– من و این همه خوشبختی؟ محاله.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه