Program Picture

خاطرات یوتاب

قسمت ۱۱ – ملاقات
۲۵ آذر ۱۳۹۴

دکتر نادری با پدر یوتاب ملاقات می‌کند و والدین یوتاب در این زمینه با او گفتگو می‌کنند.

***

شنبه 18 آذر

ساعت تقریبا 11 صبح است. از ساعت 5 تا به حال بیدارم. نقاشی‌ام را تقریبا تمام کرده‌ام. می‌خواستم قبل از این که مشغول درس خواندن بشوم، آن را تمام کرده باشم. دکتر برای ویزیت نیامد. اما به من قول داده. فکر کنم بعد از ظهر بیاید.

صبح طبق قراری که قبلا گذاشتیم، از طریق اسکایپ با مامان حرف زدیم. بعد از این که همه چیز را برایش تعریف کردم، گفتم:

– می‌دونم کار نسنجیده‌ای می‌کنم ولی دست خودم نیست، بهش علاقه‌مند شدم. نمی‌تونم در مقابل اظهار علاقه‌هاش بی‌تفاوت باشم، نمی‌تونم دوریش رو تحمل کنم. می‌خوام عاقل باشم، اما نمی‌تونم.

– من واقعا نمی‌دونم چی بگم. دلم می‌خواد با پدرت هم مشورت کنم.

– ولی من به دکتر قول دادم که اسرارش رو فقط با یه نفر در میون بذارم.

– باشه من چیزی از سرگذشت دکتر نمی‌گم. اما درباره‌ی کل قضیه باید مشورت کنیم.

– هر طور شما صلاح بدونین.

– می‌ترسم دکتر نادری نتونه عادت‌های زندگی گذشته‌ش رو فراموش کنه. توی زندگی زناشویی شرایط سخت و مشکلات زیادی پیش میاد. همیشه همه چیز به وفق مراد نیست. این برای کسی مثل دکتر نادری که در گذشته عادت‌های بدی داشته می‌تونه امتحان سختی باشه. ممکنه محبتی که به تو داره برای این که اون رو به یه مرد خونواده تبدیل کنه، کافی نباشه. مشکل اختلاف مذهبی و خونواده و سایر مسائل هم که هست. باید سعی کنی واقع‌بین باشی.

پیدا بود که خیلی نگران شده. متاسفم که باعث نگرانی‌ام شدم، اما باید به او می‌گفتم.

شنبه بعد از ظهر

ساعت نزدیک 12 ظهر بود که دکتر نادری به موبایلم زنگ زد:

تعجب کرده بودم:

– شماره‌ی منو از کجا پیدا کردین؟

– از یه جایی. ببین خیلی کار دارم. نمی‌تونم زیاد صحبت کنم. فقط زنگ زدم که بهت بگم امروز نمی‌تونم بیام.

با ناامیدی گفتم:

– ولی شما قول دادین!

– قربونت برم. مجبورم. یه نفر خواسته منو ببینه که نمی‌تونم روش رو زمین بندازم. باشه؟

خیلی ناراحت شده بودم:

– باشه.

– تو رو به خدا این طوری بغض نکن. بذار امروز حواسم جمع باشه. اگه حواسم رو پرت کنی یه کاری دست مریضام میدم‌ها!

سعی کردم معمولی باشم:

– باشه، اشکالی نداره.

– پس خداحافظ، مواظب خودت باش.

وقتی مامان و سهراب برای ملاقات آمدند، فهمیدم که چه کسی می‌خواسته دکتر نادری را ببیند: پدرم. منا هم آمده بود و بیشتر وقت ملاقات به برنامه‌ریزی درسی گذشت. منا چند تا کتاب هم برایم آورده بود. قرار شد با دکتر نادری و بیمارستان هماهنگ کنند که در روز یکی دو ساعتی را بچه‌ها بتوانند به بیمارستان بیایند و در درس‌ها به من کمک کنند.

بعد از ملاقات نشستم و سعی کردم درس بخوانم، ولی اصلا فکرم متمرکز نمی‌شد. یعنی پدر و دکتر نادری چه صحبتی کرده‌اند؟ قرار شد از طریق اسکایپ با مامان و بابا صحبت کنم. اما دلم شور می‌زند. چطور تا فردا صبر کنم؟

شنبه شب

نمی‌توانستم درس بخوانم. شروع کردم به نقاشی کردن. بدون این که هدف خاصی داشته باشم شروع به کشیدن کردم. یک خانه‌ی رویایی و قشنگ شد با دو بچه‌ی کوچک که جلوی خانه روی چمن‌ها بازی می‌کنند. آنقدر مشغول نقاشی بودم که گذشت زمان را نفهمیدم. یک دفعه نگاه کردم و دیدم ساعت 12 شب شده و باید بخوابم. داشتم وسائلم را جمع می‌کردم که دکتر نادری آمد.

– سلام یوتاب. خدا رو شکر که بیداری.

– دکتر!! گفتین که نمیاین!

– با اون بغضی که صبح کرده بودی، مگه می‌تونستم نیام؟

قلبم از شادی لبریز شده بود، اما نمی‌توانستم حرف بزنم. به زحمت سکوت را شکستم و پرسیدم:

– صبح با کی قرار ملاقات داشتین؟

– با یه آقای محترمی که قراره به زودی سمت غلامی‌شون رو به من بدن، اما متاسفانه از این جریان زیاد راضی به نظر نمی‌رسیدن.

– پدر چی گفت؟

– این که حاضر نیست دختر یکی یک دونه‌ش رو به دکتر بی‌سر و پایی مثل من بده.

– پدر من هیچ‌وقت هم‌چین حرفی نمی‌زنه.

– دقیقا که اینو نگفت، این چکیده‌ش بود.

– شما چی گفتین؟

گفتم که تصمیمم جدیه، به عقاید تو احترام می‌ذارم و از نظر من تو کاملا آزادی که عبادات و مراسم خودتون رو داشته باشی، دوستت دارم، …

news letter image

ثبت نام در خبرنامه