قسمت ۳۰ – جشن عروسی

Program Picture

خاطرات یوتاب

قسمت ۳۰ – جشن عروسی
۱۲ خرداد ۱۳۹۵

مراسم عقد و ازدواج دکتر نادری با یوتاب به خوبی و خوشی برگزار شد.

***

چهارشنبه نوزدهم تیر

بالاخره همه را برای خوردن شام صدا کردند. همه به هم تعارف می‌کردند تا این که حاج خانم گفت:

– اول عروس و داماد. ساسان بیا، بیا دست نامزد تو بگیر با هم برین برای شام.

ساسان با لبخند به طرف من آمد و دستم را گرفت. با هم از پله‌ها پایین رفتیم. چقدر خوشحال بودم که می‌دیدم بعد از مدت‌ها شادی و آرامش به چشم‌هایش برگشته. کنار میز شام همه منتظر بودند اول ما شروع کنیم، اما من گفتم:

– نمیشه، اول بزرگ‌ترها… حاج خانم بفرمایین.

به مامان و بابای شیرین و حاج آقا و بقیه هم اصرار کردم. پدرم هم به کمکم آمد. ما جوان‌ترها کنار ایستادیم تا آنها غذایشان را بکشند و روی صندلی‌ها و راحتی‌هایی که در حیاط چیده بودیم، بنشینند.

ساسان آهسته زمزمه کرد:

– کاش این همه تعارف نمی‌کردی. من دارم از گرسنگی می‌میرم. از صبح بیمارستان بودم و فقط هله هوله خوردم.

جلو رفتم و یک بشقاب برداشتم و گفتم:

– چرا زودتر نگفتی؟ بگو چی می‌خوری تا من خودم برات بکشم.

همین طور که غذا می‌کشیدم، نگاهم به حاج آقا افتاد. احساس کردم از این که برای پسرش غذا می‌کشم، خوشش آمده.

وقتی نشستیم، ساسان گفت:

– فهمیدی اون موقعی که بابات و حاج آقا و بقیه دور هم ایستاده بودند، بحث چی بود؟

– بحث چی بود؟

– بحث این که تاریخ عروسی کی باشه.

– راست میگی؟!!

باورم نمی‌شد رضایت پدر ساسان به این زودی‌ها به دست بیاید.

– معلومه که راست می‌گم، قبلا با علیرضا هماهنگ کرده بودم که موضوع رو مطرح کنه. حالا یه تاریخ برای عروسی تعیین کن که خیلی هم زود باشه!

خندیدم:

– همین فردا چطوره؟

– عالیه. اما می‌ترسم مامان باباهامون سکته کنن!

شب بعد از شام حاج آقا و حاج خانم کمی بیشتر ماندند و قرار عروسی برای سه هفته‌ی دیگر، یعنی برای 17 مرداد گذاشته شد. سعی کردیم آنها را قانع کنیم که مراسم را ساده‌تر برگزار کنند. قرار شد عروسی را در خانه‌ی خود حاج آقا که حالا دیگر مال حاج خانم است و یک باغ بزرگ دارد، بگیرند. مامان نگران بود که سه هفته برای خرید جهیز کافی نیست اما ساسان می‌گفت اصلا احتیاجی به جهیز نیت و خانه‌اش جایی برای اثاثیه‌ی بیشتر ندارد. به اصرار پدرم قرار شد پول این کار را به حساب من بریزند تا بتوانیم بعد برای هر چیزی که احتیاج داشتیم، خرج کنیم.

دوشنبه 14 مرداد

دیشب از ساسان پرسیدم:

– ساسان، من حدودا چقدر وقت دارم؟ قبلا دلم نمی‌خواست این سوال رو بپرسم، اما تا حالا باید بدونم.

– منظورت چیه؟

– بیماری من چقدر طول می‌کشه؟ کی همه چیز برای من تموم میشه؟

– مگه قراره همه چیز برای تو تموم بشه؟

– سر به سرم نذار. با من صریح باش، اگه طاقتش رو نداشتم، نمی‌پرسیدم، همون طور که تا به حال هم نپرسیده بودم. می‌خوام بدونم چقدر وقت دارد برای این که با تو باشم، زندگی کنم و به آرزوهام برسم؟

– نمی‌دونم… تو فکر می‌کنی من چقدر برای با تو بودن فرصت دارم؟… بقیه‌ی آدما چقدر فرصت دارن؟… ما درباره‌ی مرگ و زندگی خودمون چی می‌دونیم؟… هیچی. تنها کاری که می‌تونیم بکنیم اینه که از زندگی که داریم حداکثر استفاده رو بکنیم.

– اما من مثل بقیه نیستم، من یه بیماری دارم.

– درسته، اما بیماری تو شناخته شده نیست، ما هنوز واقعا نتونستیم الگوی خاصی در مورد پیشروی اون پیدا کنیم. پیشرویش تند میشه، کند میشه، اما مسیرش معلوم نیست. عجیب‌تر اون که خوشبختانه هیچ اثری روی عملکردهای ذهنی تو نداشته. می‌خوام بگم ما در همون جایی هستیم که در مورد دیگران هستیم، یعنی نقطه‌ی سفر. هیچی نمی‌دونیم. هیچ چیز مشخصی رو نمی‌تونیم پیش‌بینی کنیم.

– پس این همه آزمایش و عکس‌برداری؟

– به هر حال یه اتفاقاتی داره توی مغز تو می‌افته. ما داریم سیرش رو بررسی می‌کنیم، اما به نتیجه‌ای نرسیدیم. بهترین کاری که می‌تونی بکنی اینه که از زندگیت لذت ببری و این مسائل رو بسپاری به دکترت!

چند دقیقه‌ای فکر می‌کردم. بعد گفتم:

– چهار روز دیگه با دکترم عروسی می‌کنم، باورم نمیشه.

– منم همینطور. خیلی دلشوره دارم.

– تو همیشه زیادی نگران میشی.

– یوتاب!

– جانم.

– … باشه بعد.

– چی می‌خواستی بگی؟

news letter image

ثبت نام در خبرنامه