قسمت ۲۶ – اتّفاق خاص
آقای جعفری برای پدر و خواهران دکتر نادری یک کتاب ردّیه که بر علیه دیانت بهائی نوشته شده میفرستد.
***
پنجشنبه شب
امشب ساعت حدود 10 بود که ساسان آمد. از همان اول احساس کردم که زیاد سرحال نیست، اما فکر کردم شاید خستگی کار است. کمی دربارهی پایاننامه و مطلبی که جمع کرده بودم و این جور چیزها صحبت کردیم. تا این که بالاخره پرسیدم:
– ساسان چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
– نه… یعنی آره. اتفاق خاصی که نیفتاده، از همین کارهایی که میشد انتظارش رو داشت.
– چی شده؟
– هیچی آقای جعفری برای بابام یه جزوه فرستاده. برای خواهرام هم فرستاده.
میتوانستم حدس بزنم که آقای جعفری چه جزوهای ممکن است فرستاده باشد:
– دربارهی دیانت بهائی؟
– نه، در رد دیانت بهائی.
از این که میدیدم آتش کینهی آقای جعفری هنوز خاموش نشده، خیلی ناراحت شده بودم، اما سعی کردم به روی خودم نیاورم:
– از این ردیهها زیاده. جواب ماها رو که نمیذارن چاپ بشه، هر چی دلشون میخواد میگن دیگه.
– واقعا بعضی کارا خارج از حد درک منه. من نمیفهمم این کارا یعنی چی. خود جزوه که پر از مطالب بیربطه. تازه آقای جعفری هم یه یادداشت روش گذاشته و خودش هم کلی چرت و پرت به مطالب جزوه اضافه کرده.
– حالا کدوم جزوه هست؟
ساسان نگاهی به من کرد و آمد چیزی بگوید، اما سرش را تکان داد و ساکت شد.
– نگران نباش، من چند تا از اینا رو خوندم. کدومش هست؟
ساسان در جواب رفت و از داخل ماشین جزوهای را آورد و به دستم داد، اسمش این بود: امشی به حشرات بهائی. چند لحظه از شدت ناراحتی ماندم که چه بگویم. خیلی توهینآمیز بود. دلم از این همه بیانصافی به درد آمده بود. مامان و بابا و سهراب آن طرف سالن تلویزیون تماشا میکردند و متوجه شدند که ساسان کتابی را برای من آورد، اما سوالی نکردند، حتما فکر کردند دربارهی پایاننامه است.
– اینو حاج آقا به من داد. گفت بخونش ببین داری دنبال کیا میری. منم جواب دادم شما ببینین دارین به حرف کیا گوش میکنین. خوشبختانه این آقای جعفری رو بابام بهتر از هر کس دیگهای میشناسه.
– اینو خوندی؟
– آره. از سر تا ته. از اسمش پیداست که چه جور کتابیه، اما خوندنش. لازم نیست که آدم خیلی در مورد دین شما مطالعه داشته باشه که بفهمه این کتاب ارزش خوندن نداره.
– آخه، آقای جعفری چرا باید اینقدر از من کینه داشته باشه؟ تو که گفتی مسئلهی سمیه قبل از آشناییت با من منتفی شده بوده.
– اصولا اخلاقش همین طوریه، خودش رو معاون خدا و مسئول بهشت و جهنم همه میدونه. فکر کنم از یه جایی فهمیده که پریشب خواهرام اومدن خونهتون، خواسته یه جوری تلافه کنه.
– یعنی حاج آقا این حرفا رو باور میکنه؟
– پدر من مذهبی و متعصب است، اما اونقدرها هم ساده نیست. خودش هم دل خوشی از آقای جعفری نداره، بیشتر میخواد منو اذیت کنه. از این دلخوره که چرا نمیتونه منو مثل بقیه رو انگشتاش بچرخونه و به هر کاری که میخواد وادار کنه. این مسئلهی کهنهست بین من و پدرم.
– یعنی همین جوری هم باید باقی بمونه؟ هیچ راهی برای حلش نیست؟
– راه حلش اینه که روپوشم رو دربیارم و ریش بذارم و برم در حجرهاش رو جارو کنم. یه دونه از این چیزا، چیه؟ تسبیحها هم دستم بگیرم و هی بچرخونم و زیر لب یه چیزایی بگم که سینهای غلیظی داشته باشه!
از حرفهایش خندهام گرفته بود:
– اینطورام که تو فکر میکنی، نیست. نمیدونی شب خواستگاری با چه افتخاری از آقای دکتر حرف میزد. به خاطر همین خیلی ازش خوشم اومد. میدونستی خیلی شبیه پدرتی؟
– آره، همه بهم میگن.
– به نظرم پدرت از این که دکتری و شاگرد حجرهش نشدی، خیلی هم خوشحاله. اما به نظرم تو خودت رو کنار میکشی و نمیذاری بهت نزدیک بشه.
– میخوای دلش رو به دست بیارم که به ازدواج ما راضی بشه؟
– فقط این نیست. درسته که مثل هم فکر نمیکنین اما بالاخره پدرته، هم دیگه رو که دوست دارین، درسته؟
فقط با لبخند به من نگاه میکرد.
– اگر غیر از این باشه تعجبآوره. چرا همهش باید در حالت دلخوری و کدورت باشین؟ حتی تو فرودگاه هم درست بغلش نکردی، خیلی رسمی و سرد بودین.
…