قسمت ۱۷ – خواستگاری رسمی
خانواده دکتر نادری شامل پدر، مادر و خواهران بنا به درخواست تلفنی او به خواستگاری یوتاب میروند.
***
دوشنبه 30 بهمن
امروز حدود یازده صبح بود که بابا از کتابفروشی زنگ زد که امشب حاجآقا نادری و خانم و دخترخانمهایشان برای خواستگاری میآیند! من و مامان چقدر هول شدیم. ظاهرا صبح اول وقت ساسان به خانهشان زنگ زده و از پدر و مادرش خواسته که به خواستگاری من بیایند. فکر کنم هنوز نگران خواستگاری مهرداد است. من ترجیح میدادم خودش هم باشد، اما عجله کرده و قبل از این که خودش بیاید، ترتیب خواستگاری را داده است. مامان از عمه میترا و زندایی شیده هم خواسته که برای کمک بیایند و معلوم نیست در آشپزخانه چه کار میکنند که اینقدر سر و صدا راه انداختهاند. هر وقت من میروم کمک بکنم مرا به زور به اتاقم میفرستند که نمیخواهد تو کمک کنی. برو استراحت کن، شب سرحال باشی. سهراب بیچاره را از وقتی از مدرسه آمده تا به حال چند نوبت برای خرید فرستادهاند. تنها کاری که از دست من برمیآید این است که دعا کنم همه چیز به خیر بگذرد.
دوشنبه عصر
داشتم خاطرات مینوشتم که سهراب سرش را از لای در داخل کرد و گفت:
– یوتاب، بلدی چای بیاری؟ میخوای تو رو با یه سینی و چند تا فنجون پلاستیکی تمرین بدم؟!
خندیدم:
– لازم نکرده.
صدای زنگ تلفنم بلند شد. سهراب ادایی درآورد و در حالی که در را میبست و میرفت، گفت:
– وای از دست دکترای این دوره زمونه، همهش زنگ میزنن. قبلاها صبر میکردن آدم خودش بره پیششون!
سهراب درست میگفت، ساسان بود.
– خیلی نگرانم. مامانم زنگ زده میپرسه برای مهریه و شیربها و این جور چیزا چی باید بگن.
– شیربها که ما نداریم، مهریه هم چیز سنگینی نیست.
– میدونم توی کتاباتون خوندم، ولی تو داری با یه مسلمون ازدواج میکنی. نباید مهریه بگیری؟
– من خودم همون حداقلی رو که در دیانت بهائی هست میخوام. یه واحد نقره. اونم جاش سر عقده، نه حالا.
– میدونی که توی مسلمونا باید قبلا روش توافق بشه. یک واحد نقرهی شما میشه 19 مثقال، درسته؟
– 19 مثقال 19 نخودی. اصلا چیزی نمیشه که بخوای در موردش نگران باشی.
– موضوع اصلا مبلغش نیست. ممکن نیست من چیزی رو از تو دریغ کنم. فقط نگران این بحثها هستم. نمیدونی چقدر حرف و حدیث به دنبال خودش داره. برای جشن عروسی و حلقه و سرویس طلا و این جور چیزا هم مامانم میخواست نظر من رو بدونه. واقعا نمیدانستم چی بگم. یادم رفته بود تو ایرون ازدواج کردن چقدر دنگ و فنگ داره.
– من فقط دلم میخواد یه حلقهی خوشگل برام بخری، به سلیقهی خودت، همین. بقیهی چیزا رو هم هر طور خودتون بخواین. اگر به خواست من باشه که دلم میخواد یه جشن کوچولوی دانشجویی بگیریم، اما فکر نمیکنم خونوادهت از این فکر خوششون بیاد. هر طوری اونا بخوان. برای من فقط دامادش مهمه!
خیلی خندید:
– قربونت برم. برای من هم فقط عروسش مهمه. هر چی عروس بخواد، همونه. اگه تو یه جشن دانشجویی میخوای، همین کارو میکنیم.
– نه، بذار مامان و بابات کار خودشون رو بکنن. حتما اونا هم یه آرزوهایی برای تنها پسرشون دارن. نمیخوام سر این جور چیزای بیاهمیت برنجن.
– پس میگم عروسشون گفته هر کاری دوست دارن، بکنن. خوبه؟
– از طرف هر دومون بگو. از این به بعد من و تو یکی هستیم.
– باشه، از طرف هر دومون میگم.
– ساسان؟
– جان ساسان.
تو دربارهی بیماری من با خونوادت حرف زدی؟ اونا وضعیت من رو میدونن؟
– تا حدی. سر اون جریانی که پیش اومد حاج خانم اومده بود بیمارستان و یه چیزهایی به گوشش خورده بود. امروز صبح که از من دربارهی بیماری تو پرسید، گفتم بیماریش کنترل شده و هیچ خطری وجود نداره. این دومی رو هم گفتم که خیال اون و حاج آقا رو راحت کنم و دیگه نخوان هی مسئله رو پیگیری کنن. زیاد هم دور از حقیقت نیست.
خیلی تعجب کردم:
– تو در جریان وضعیت بیماری من هستی؟!
– واقعا فکر کردی من بیمارهامو همین طوری به امید دکترای دیگه رها میکنم؟ اونم کسی رو که جونم بهش بسته است؟… من در تمام این مدت با دکتر روحانی و دکتر نخعی تماس داشتم و در جریان کامل روند بیماری و آزمایشات تو بودم. ما با هم مشورت میکردیم.
…