قسمت ۲ – یک ایده فوقالعاده
آریا تا امروز هیچوقت فکر نکرده بود که نویسنده مجلات ورقا چه کسی یا کسانی بودن. اصلا این ایده عالی چطور به فکرشون رسیده بود؟ انگار خاله مهین یه چیزایی میدونست: همیشه یه ایده خوب احتیاج به یک انگیزه خوب داره.
***
وقتی پایین پلهها رسید، دستشو آروم روی زنگ فشار داد، زنگ اختراع جالبی بود، فشاری کوتاه روی یک دکمه و بعد صدایی که دیگری رو برای موضوعی خبر میکرد. زنگ در، زنگ مدرسه زنگ اتاق منشی دکتر، یک بار بابا براش توضیح داده بود که با فشار دادن زنگ اتصال الکتریکی برقرار میشه و این اتصال، صدای از پیش ضبط شدهای رو که آمادهی پخشه فعال میکنه. با خودش فکر کرد: شاید یه روز زنگی بسازم که وقتی به کسی فکر میکنم اونو خبر کنه. باز شدن در و چهرهی مهربون خاله مهین آریا رو از افکارش بیرون کشید.
– الله ابهی، گل پسرمون امروز چطوره؟
– الله ابهی، ممنونم خوبم.
– بفرمایید، خوش اومدی.
به محض وارد شدن چشمش به کمد افتاد تقریبا رنگ و رو رفته بود، خدا میدونه چقدر از عمرش میگذشت، با تمام اینها دوست داشتنی بود. یه جور حس خوب و آروم تو وجودت میساخت، درست مثل پدربزرگ و مادربزرگ، و باز هم ردیف منظم و وسوسهانگیز مجلات. گاهی حس میکرد مجلهها زندن و صداش میکنن، تپلی گرسنه شده و فواد داره براش خوردنی آماده میکنه و ورقا مثل همیشه با مهربونی منتظرشه که بیاد و مجله رو باز کنه.
– الله ابهی بازم که اینجایی.
صدای یلدا بود، با همون چشمای درشت قهوهای، همون موهای فرفری که همیشه بابتش شاکی بود و همون شیطنتی که تو صداش موج میزد.
– یه بار شد بیای خونمون و یه راست بیای توی اتاق من؟ همیشه همینجا جلوی کمد غافلگیرت میکنم.
چشمای آریا دوباره به طرف کمد برگشت، دوست داشت از یلدا بپرسه میدونه چه گنجینهی بزرگی توی اون کمد نصیبش شده؟ دوست داشت بگه که چقدر دوست داره که یکی از این کمدها رو با محتویات طبقه پایینی تو اتاق خودش داشته باشه و همهی روزش رو پای اون سپری کنه، اما به جای همه اینها گفت: الله ابهی یلدا یه فکری دارم.
چشمای یلدا درشت تر شد و هر وقت آریا این طور صحبت میکرد، به این معنی بود که لحظات پرهیجانی انتظارشون رو میکشه. آخرین باری که این اتفاق افتاده بود با هم برای پرندهی کوچیک بال شکستهای که تو محوطهی باز ساختمون پیدا کرده بودن، یه خونه مقوایی زیبا ساختن. خونهای با یه ورودی گرد و کوچیک و پنجرههایی که برای اینکه به قول یلدا دل کوچیکش باز بشه. بعد هم نوبتی ازش مراقبت کردن تا بالاخره بالش بهتر شد و یک روز پروازکنان بالکن کوچیک خونه رو ترک کرد. به سختی پرواز میکرد، یلدا معتقد بود چون زیادی خورده و خوابیده مثل تپلی سنگین شده و کمی رژیم بگیره تا دوباره بتونه راحت پرواز کنه. ولی پرنده منتظر شنیدن نصیحتهای آخر یلدا نمونده بود و همینطور افتان و خیزان دور شده بود، و حالا دوباره آریا یه فکری داشت.
یلدا با هیجان پرسید: میخوای کمد بسازی؟
این طور مواقع سعی میکرد از روی چهره آریا بفهمه فکرش چیه و الان آریا با چشمایی که کمی ریز شده بود به کمد نگاه میکرد. پس حتما پروژه بعدی ساخت کمد بود.
– باید از بابا اره بگیریم، یه بار دیدم که چطوری چوبا رو میبرید.
آریا اما هنوز به کمد زل زده بود، انگار اصلا نفهمیده بود که یلدا فکرشو خونده!
ناچار دستای یلدا بین چشمای آریا و کمد قرار گرفت.
– کجایی بابا؟ فکر خوبی نیست. دستمون میبره هااا.
آریا یکهای خورد و با تعجب پرسید: دستمون؟! چرا؟
– آخه اره خطرناکه، آخرین بار وقتی بابا داشت با اره کار میکرد دست یاشار برید.
یاشار برادر کوچیک یلدا بود که تازه یک ساله شده بود و معمولا همراه آریا و یلدا بود. اگر چه گاهی خراب کاری میکرد اما عضو خوبی برای گروه محسوب میشد.
یلدا ادامه داد: وقتی بابا داشت کار میکرد یاشار بیاجازه اره رو برداشت بعدش نمیدونم چی شد که یهو دستش برید.
یاشار دستشو با هیجان بالا آورد و گفت: دست!.. اوووف…!
آریا در حالی که موهای فرفری یاشارو نوازش میکرد خندید و گفت: کمد چیه؟ اره کدومه؟ قراره یه کار بزرگتر بکنیم.
حالا دیگه چشمای یاشار هم مثل یلدا گرد شده بود. آریا ادامه داد: خیلی دوست داشتم که مجلههای ورقا بازم چاپ بشه، اما حالا که نمیشه، چرا خودمون دست به کار نشیم؟
…