کنج دنج
در این قسمت با محیط داستانی و شخصیت داستان آشنا میشویم و به اختصار به مضامین و آن چه در قسمتهای آتی مجموعه پرداخته شده، اشاره میگردد.
***
روز شلوغی داشتم، درسای سنگین این ترم یه طرف و مسئولیتهای بی انتهای خونه سمت دیگه زندگیم رو پر کرده، این دو روز کار نیمه وقت رو هم که نمیدونم چطور باید بیدغدغه انجام بدم، تازه یک سری فعالیتهای شخصی هم دارم که هنوز برای کسی رو نکردم… تنها جایی که میتونم چند لحظه فقط برای خودم باشم، گوشه بالکن و بعد خواب بچههاست. وقتی رو مبل کهنه و بین کوسنهای چهل تیکه و بین گلدونای شمعدونی و رازقی و بوته رز قشنگم میشینم، احساس میکنم که همشون من رو در آغوش گرفتن تا خستگیم از بین بره. کاش الان امید با یک لیوان چای میومد پیشم و میگفت: اینجا چیکار میکنی؟ البته اونم اینقدر صبح تا شب بدوبدو میکنه که سرش به بالشت نرسیده خوابه، اصلا نمیدونم من چرا نمیرم بخوابم!
انگار دلم میخواد با یکی حرف بزنم، ولی خوب یه چیزایی هست که گفتنشون به این راحتی نیست، طرف باید قضایا رو از منظر تو ببینه، قضاوتت نکنه، خیرخواهت باشه و از همه مهمتر وقت و انرژِی اضافه داشته باشه که صرفت کنه و فعلا تنها کسی که با این ویژگیها دور و برم هست، خودمم. اصلا چطوره برای خودم نامه بنویسم … نامه، خاطره، دلنوشته، روزنگار … مهم نیست اسمش چی باشه! فقط باید یه جوری اینایی که تو دلم سنگین شده رو بریزم بیرون.
خوب تو چی بنویسم؟ ایناهاش… همین دفتر کیک پزیم خوبه… خوب… شکر خدا این مدادم وسطش هست و …
این روزا حال عجیبی دارم، مشکل حادی ندارم ولی خوشحال و راضی هم نیستم. شکرخدا بچه هام سالمند و خونه و همسری دارم که بهمون امنیت و عشق میدن، ولی حس میکنم یه جای کار میلنگه. درگیری خاصی با کسی ندارم ولی حس میکنم به شدت دلخورم.
مسائل حل نشده ای که بیخیالشون شدم، مثل جوونههای یک گیاه خودرو از سلولهای مغزم بیرون میزنن. بعضی وقتا یک جمله کوتاه که ممکنه برا خیلیا ساده و بیاهمیت باشه، آنچنان آزردگی در وجودم ایجاد میکنه که انگار روی یک زخم قدیمی دوباره باز شده و میسوزه. چند وقته دیگه نمیتونم بیخیال یک سری شوخیا و قضاوتایی بشم که برای بقیه عادی به نظر میاد… انگاری مینای جدیدی در من متولد شده که میخواد به مینای قبل یاد بده که چطور از خودش مراقبت کنه؟
گاهی هم احساس میکنم تبدیل شدم به یک آدم نامرئی … تو شرکت، تو خونه، و یا حتی برای خودم نامانوس وغریبه شدم. همین امروز بود که عجیبترین ترکیب روحیم رو تا به الان تجربه کردم. صبح پر از انرژی بودم و امیدوار و به خاطر نمرات این ترم احساس غرور میکردم، اما ظهر نشده به خاطر همون دلایلی که به خودم افتخار میکردم عذاب وجدان گرفته بودم و عصر ناراحت، چون نمیدونستم که چطور خوشحالیم رو از یک موفقیت لااقل برای نصف روز حفظ کنم… دو روز در هفته تلاش میکنم که کارم رو گسترش بدم و فرداش تصمیم میگیرم برای اینکه مادر بهتری باشم بیخیال درس و کار بشم، وقتی هم که تمام وقتم رو به امورات خونه میگذرونم افسره میشم… نمیفهمم آیا فقط من درگیر این مرض و عدم کنترل برنامههام و ثبات احساساتم هستم یا الباقی خانمها هم درگیرش میشن.
دوست دارم بدونم این ملغمه مسئولیت خونه و رشد شخصی و روابط اجتماعی و قضاوتهای سایرین رو چطور مدیریت میکنن … اصلا کسی به مدیریتش فکر میکنه یا همه مادرها و زنای خانه دار و یا شاغل اونقدر درگیر کارای روزمره شدن که مثل من عادت کردن باهاش کنار بیان؟ اصلا وقت صرف کردن برای چنین مسائلی حال دلمون رو بهتر میکنه یا بیشتر گیج و مستاصل میشیم؟ فکر کنم سندروم خل خلی های شبانه به سراغم اومده باز.
آخ دمنوش بیچاره من … بازم که سرد شدی…