امروز به سخنرانی خانم زهرا طولابی، طراح محیط و دانشآموخته هنر، گوش میکنیم که درباره کنار آمدن با شرایط غیر قابل پیشبینی صحبت میکنن. خانوم طولابی سعی میکنن با بیان تجربیات خودشون به مخاطب کمک کنن با راهکارهای عبور از این بحرانها بیشتر آشنا بشه.
***
سال ۲۰۱۹ یه موج سرمای خیلی سنگینی به سمت اروپا حمله کرد. تا حدی که چیزی بیشتر از ۸۰ نفر جونشونو از دست دادند. آدمهای زیادی توی ایستگاههای قطار و فرودگاهها بلاتکلیف موندند. مدارس و دانشگاهها تعطیل شدند. نون و نمک و پارو از توی فروشگاهها جمع شدند و اتفاقاتی این شکلی که خبر از یه بحران خیلی بزرگ میداد پیش اومدند. ما اون سال برنامۀ یه سفر چهار مسیره رو از شمال شرق انگلیس به شهر مادریمون توی غرب ایران ریخته بودیم. همه چیزو خیلی دقیق برنامهریزی کرده بودیم و برنامهمون این شکلی بود که باید اول یه تاکسی میگرفتیم، میرفتیم به سمت فرودگاه نیوکاسل. از اونجا یه پرواز میگرفتیم تا بریم به لندن، از اونجا یه پرواز دیگر از لندن به تهران، و بعد از تهران یه سفر شش ساعته داشتیم تا خودمونو به مقصد برسونیم. برای مراسمی که خیلی منتظرش بودیم.
مرحلۀ اول خیلی خوب طی شد. رفتیم و رسیدیم فرودگاه، با یه صف خیلی عجیب غریبی روبرو شدیم. که خب، بله، خبر از این میداد که برف خیلی جدیه و تاخیری برای پروازها پیش اومده. یکی دو ساعت تاخیر داشتیم و بالاخره سوار هواپیما شدیم. رفتیم و خودمونو رسوندیم به لندن. خیلی بدو بدو به سمت چمدونها رفتیم که چمدونهامونو بگیریم و بریم برای پرواز بعدیمون. انتظارمون یه ذره بیشتر از حد مورد نظر بود. چمدونهامون در نهایت نیومد. و همین انتظار باعث شد که ما از سفر بعدیمون از پرواز بعدیمون جا بمونیم. خب، حالا ما چهار نفر توی شهری پانصد کیلومتر دورتر از محل زندگی خودمون، بدون چمدونها توی فرودگاه گیر افتاده بودیم. در کنار خیلی آدمهای دیگهای که همینطور به تعدادشون داشت اضافه میشد. و خبر نداشتن که قراره خیلیهاشون تعطیلات کریسمس رو روی همین صندلیها توی همین فرودگاه بگذرونند. من اون موقع یه نوجوون پانزده شانزده ساله بودم. خب، طبعاً اولین واکنشم خیلی احساسی بود.
اصلا نمیخواستم قبول کنم این قضیه رو برای اون مراسم خیلی برنامهریزی کرده بودیم رنج دوری رو برامون راحت کرده بود. و این اتفاق خیلی برامون سنگین بود. بعد از اینکه تقصیرو انداختیم به دنیا و زمین و زمان و گلایه کردیم و اینها دیدیم این طوری فایده ندارد. درسته که شانس رفتنمون به ایران خیلی کمه، ولی خب، دنبال یه راهی بگردیم، شاید بتونیم خودمونو یه جوری برسونیم به ایران. بعد از اینکه اوکی شد و قبول کردیم که این اتفاق افتاده، من از بقیه خواستم که یه گوشه منتظر بمونه و من برم و از طرف گروه شانسمونو امتحان بکنم. شروع کردم، گشتم توی تمامی فرودگاه و ترمینالها، دونه دونه هواپیماییها رو میپرسیدم که آیا شما یه پروازی دارید که تهش ما رو برسونه به ایران. حتی یادمه رفتم از هواپیمایی سریلانکا هم پرسیدم، گفتم شما پروازی دارید؟ بعد همینطور منو نگاه میکرد که چطور داری همچنین سوالی ازم میپرسی؟ ولی وظیفه من اونموقع سوال پرسیدن بود. پیدا کردن یه مسیری بود که بتونه ما رو به اونجا برسونه.
خلاصه انقدر پرسیم و پرسیدم تا تونستم یه جواب نیمه بله رو از یه هواپیمایی کم نام و نشون بگیرم. اسممون رو توی لیست انتظار گذاشتم و بعد از حدود سه چهار ساعت، حوالی پنج صبح بود، که صدامون کردند و گفتند میتوانید سوار هواپیما بشید. خودمونو رسوندیم به یه کشور سوم، جایی که زبان مشترک هم بینمون وجود نداشت. با زبان ایما و اشاره مسیرمونو پیدا کردیم و رفتیم به سمت هواپیمای دوم که یه هواپیمایی ملخی بود و حقیقتاً خیلی هم امیدوار نبودیم ما رو تو راه نیندازه. ولی مسیر بود که شروع کرده بودیم و باید ادامه میدادیم. رفتیم و در نهایت بعد از یه سفر تقریبا سی ساعته به تهران رسیدیم. و بعدا اون سفر شش ساعته را طی کردیم و به مقصد رسیدیم. قبل از اینکه ادامه بدم و برم سر یه قصه مشابه دیگر ازتون میخواهم به یه مشکلی شبیه به این حالا کوچیکتر یا بزرگتر که الان درگیرش هستید یا فکر میکنید درگیرش خواهید شد فکر کنین. بعدا دوباره بر میگردیم بهش. ده سال بعد، زمستون سال ۲۰۱۹، دوباره با خانوادهام، یه تصمیم جدید گرفتیم. این بار خیلی جدیتر از یه سفر چهار مسیره بود. تصمیم گرفتیم یه کسب و کارو توی حوزۀ هنر و خلاقیت توی ایران راهاندازی بکنیم.
…