چطور میشه جریانهای مخرب اجتماعی رو شناخت؟ من از افراد زیادی پرسیدم که آیا دوست دارن جامعهشون از جایی که هست به سمتی که آسیبهای فعلی رو نداشته باشه حرکت بکنه، عموما جواب میدادن بله ولی چرا تعداد جوامعی که آگاهانه برای تحولشون تلاش میکنن زیاد نیست؟ جوامع زیادی هستند که تحت تاثیر جریانهای مخرب دارند به سمت ویرانی حرکت میکنند و مقاومت یک فرد به تنهایی در برابر این جریان کار سادهای نیست.
***
چند وقت پیش قلبم درد گرفت. بله، همه چیز از اون لحظهای شروع شد که من از خواب بیدار شدم و احساس کردم که قلبم درد میکنه، باور کنید اصلا نمیتونستم از رو تختم بلند شم! با خودم گفتم اگه من جونِ داد کشیدنم داشته باشم این همسایههای ما اینقدر مدرن و امروزیاند که به خودشون عمراً اجازه بِدن وارد حریم خصوصیم بشن و یه حالی ازم بپرسن! تو همون حین که داشتم ترس از مردنو تجربه میکردم – چون خیلی درد داشت – از اینم ترسیدم که ما داریم به کجا میریم؟ داریم به کدوم سمت میریم واقعا؟ بدون شک اگه به سمت مرگ نمیرفتیم، داشتیم به سمت انزوا و جدایی از هم شتاب میگرفتیم! با صفر تا صد کمتر از 2 ثانیه، باور کنید!
تو همون لحظات تمام واحدای آپارتمان از جلوی چشام رد شدن، یه دو دو تا چهار تا کردم، دیدم توی یک سالی که به این آپارتمان اومدم حتی یک نفرم به اسم و فامیل نمیشناسم! یاد همسایۀ بغلیمون سمیه خانم تو دوران بچگی افتادم. این سمّیه خانم کافی بود صدای عطسۀ ما رو وقتی پنجرۀ اتاقمون باز بود، بشنوه. آقا پنج دقیقه بعد با یه کاسه سوپ دم در خونهمون بود؛ بعد یه لیست بلند بالا از دمنوشهایی که خوب بود بخوریم به مامانم میداد! ای سمیّه خانم! دلم لک زده واسه یه کاسه از اون سوپا! یکی از اون دمنوشهای بدمزهای که سریع حالمونو جا میآورد!
نه اینکه همه چیز زندگی آپارتمانی بد باشه و همه چیز محلههای قدیم خوب! ولی واقعاً مدل و الگویی که همسایهها میتونن کنار هم یه جامعۀ پویا داشته باشن، چی میتونه باشه؟ البته اینم بگم که امثال سمیّه خانم تو محلۀ ما کم نبودن. مثلا یه نرگس خانم داشتیم که ما صداش میکردیم سمیّه خانم شماره دو، که در صورت غیبت سمیه خانم شمارهی یک، نمیذاشت جای خالی محبتهای ایشون تو محله حتی واسه یک لحظه احساس بشه؛ و اما خود این نرگس خانم هم واسه خودش یک گروه از همکاران و معاونین تو محله داشت!
تو همون لحظاتی که نمیدونستم قلبم همچنان داره میزنه یا نه؟ احساس کردم دلم واسه خواهرم لیلی چقدر تنگ شده. لیلی اونور دنیا زندگی میکنه، تقریبا ده ساله که ندیدمش. اون نوۀ بزرگ خانواده است. وقتی داشت ازدواج میکرد بزرگترین دغدغۀ مامانبزرگم این بود که چطور جهیزیهشو میخوایم بفرستیم اونور دنیا! دورترین فاصلهای که یکی از خالههام ازدواج کرده بود، یه محله اونورتر بود. مامانبزرگم اون موقع هم نگران بود که داره دختر به غریبه میده! یهو برام سوال شد، که آیا واقعا پراکندگی اعضای خانوادۀ ما به این اندازه تو اقصاء نقاط کرۀ زمین طبیعیه؟ اون به هم نزدیک بودن خانوادۀ ما تو دوران مادربزرگم چی؟ اگه الان قلبم دیگه نزنه، تنها چیزی که میتونه به درد از دست دادن یه عزیز از دست رفته تو خانوادهام التیام بده، یه جلسۀ آنلاین یادبوده، نه مثل قدیما دور هم جمع شدن و با بغل کردنا و نوازش کردنا مرهم همدیگه شدن! البته شاید این چیزها هم اصلا مهم نبود، منم بیخودی داشتم اینقدر داستان میبافتم، ولی ترس تنهایی بیشتر از ترس مرگ تو اون لحظه داشت اذیتم میکرد!
همینطور که هنوز شک داشتم قلبم همچنان داره درست میزنه یا نه؟ تصمیم گرفتم دست از این سوالای نفسگیر بردارم و به قلبم بیشتر توجه کنم، ولی به خودم قول دادم که اگه از این وضعیت جون سالم به در ببرم، حتما یه کاری واسه محلهم بکنم و از اونجایی که خودم در حد خاطرات کودکیم از سمیه خانم یه چیزایی از مفهوم محله میدونستم گفتم خوبه از سهیل کمک بگیرم و با هم در این مورد مشورت کنیم.
…