در این قسمت کودکان با بخشی از آداب مربوط به نوروز آشنا میشوند.
***
راوی: یکی بود، یکی نبود. توی یک مزرعهی سبز، یه عالمه حشرهی جورواجور کنار هم زندگی میکردند. یکی از روزهای آخر زمستون، که ملخ از تو لونهاش بیرون اومد تا از تابش آفتاب صبحگاهی لذت ببره، با صحنهای روبه رو شد که براش عجیب و ناشناخته بود. فکرهای زیادی از سرش گذشت… کم کم نگران شد و به طرف خونهی هزارپا شروع به دویدن کرد.
ملخ: هزارپا… خونهای؟ خوابی هنوز… پاشو ببین چه خبره؟ هزارپا؟
هزارپا: ملخ؟! تویی؟ چرا اینقدر داد و فریاد میکنی سر صبحی؟!
ملخ: تو هم اگه چیزایی که من دیدم رو میدیدی، وحشت برت میداشت… این آدمها دارن از اینجا میرن… دارن مزرعه رو تعطیل میکنن…
هزارپا: مطمئنی؟ چرا باید اینجا رو تعطیل کنن… اصلا تعطیل کنن، چه فرقی به حال ما داره؟
ملخ: چه فرقی داره؟! اگه اونا برن دیگه مزرعه ذرتی وجود نخواهد داشت… گلهای آفتابگردون همه خشک میشن… بازم بگم؟
هزارپا: واااای بد بخت شدیم که… چیکار کنیم حالا؟
ملخ: بدو بریم به بقیه حشرات خبر بدیم.
هزارپا: آره… بریم… زودباش.
هزارپا: واستا ملخ… نفسم بند اومد… چقدر تند تند میری… تا من میام تکون بخورم تو سه تا جست زدی… آخ… دیگه نمیتونم بدو بدو کنم.
مورچه: سلام بچهها، کجا با این عجله… چرا اینقدر نگران و پریشون هستین؟
هزارپا: اگه تو هم بشنوی که قراره چه بلایی سرمون بیاد پریشون میشی؟
ملخ: قراره در به در بشیم… نه غذایی… نه آرامشی… دوران خوشیمون سر اومد مورچه جان.
مورچه: این قدر پرت و پلا نگید… درست حرف بزنین ببینم چی شده.
هزارپا: ملخ میگه که آدمها قراره مزرعه رو تعطیل کنن… ای واااای…
مورچه: چرا همچین فکری میکنه؟
هزارپا: چونکه… چونکه… راستی چرا همچین فکری کردی ملخ؟
ملخ: صبح که بیدار شدم دیدم کلی از لوازم کلبه رو آوردن بیرون… حتی فرشهاشون رو هم بیرون کلبه آویزون کرده بودن… حتما میخوان برن جای دیگه که فرش و صندلیها و رختخوابهاشون رو از خونشون بیرون آوردن…
مورچه: فکر نکنم همچین قصدی داشته باشن… اونا تازه تو اون تیکه پایینی مزرعه بذر پاشیدن… چرا باید قبل فصل برداشت محصول از اینجا برن؟! ولی به هر حال این ماجرا کمی نگرانکننده است؛ بیاین بریم از بابا سوسکی بپرسیم شاید اون خبر داشته باشه.
راوی: مورچه و ملخ و هزارپا با عجله به سمت خونه بابا سوسکی به راه افتادند. وقتی به نزدیکی درخت گردو رسیدند، بابا سوسکی رو دیدند که داره با کفشدوزک و شبتاب تو چمنزار جلوی خونهاش حرف میزنه.
ملخ: عه… ببینین… کفشدوزک و شبتاب هم اینجان… بابا سوسکی؟! آهای کفشدوزک… صدای من رو میشنوین؟
کفشدوزک: آره بابا سوسکی… خلاصه که… عه کی بود من رو صدا کرد؟
شبتاب: اونجا رو ببین… فکر کنم صدای ملخ بود… دارن میان اینجا…
هزارپا: هی وااای… نفسم در نمیاد…
ملخ: بابا سوسکی بدبخت شدیم…
بابا سوسکی: چی شده بابا جانا؟ یکی برام تعریف کنه چه اتفاقی افتاده؟ مورچه تو بگو بابا جان.
مورچه: اونا میگن که آدما دارن از مزرعه میرن… شاید میخوان مزرعه رو تعطیل کنن ملخ دیده که وسایلشون رو از کلبه دارن بیرون میارن!
شبتاب: اگه اونا از اینجا برن… مترسک رو هم با خودشون میبرن… اون وقت کلاغها همه ما رو میخورن… کفشدوزک جون حال چیکار کنیم.
ملخ: وااای وااای… به این فکر نکرده بودم…
بابا سوسکی: یک دقیقه فرصت بدین… اصلا بیاین بریم ببینیم چه خبره… من که از حرفای شما سر در نمیارم.
راوی: حشرهها به طرف کلبهای که آدمها توش زندگی میکردن به راه افتادن… تا ببینن دقیقا چه اتفاقی داره میافته.
شبتاب: خیلی جلو نریم… از همین جا هم دیده میشه.
بابا سوسکی: خوب حالا بگو دقیقا چی و کجا بود اینایی که گفتی؟
ملخ: ببینید اون فرشها رو! همونایی که روی اون دیوار انداختن… یا مثلا اون رختخوابها که روی اون نرده آویزونه… تازه اون طرفتر کلی صندلی و چیزهای دیگه هم بود.
بابا سوسکی: آهاااا… پس منظورت این بود… یعنی شما تا به حال خونهتکونی ندیده بودین؟
حشرات: خونهتکونی؟!
بابا سوسکی: آره بابا جانا… این آدمها هر سال تو روزای آخر زمستون خونهتکونی میکنن… یعنی لوازم بزرگ و فرش و رختخواب و هر چی که در تمیزکاری روزانه نظافت نشده رو جا به جا میکنن تا بتونن اطراف و زیرش رو حسابی تمیز کنن.
کفشدوزک: وااااا… چرا همچین کاری میکنن آخه؟
…