قسمت ۱۱ – هوشیاری و کشف خوبیها
آقای ابیضی: دیدی اون روز که رفته بودیم بیمارستان، چطوری مامان کیانا دخترش رو بغل کرده بود و قربون و صدقهاش میرفت؟ همهاش میترسیدم خانومم بزنه زیر گریه، خیلی دل نازکه. آدم دلش کباب میشد که بچه به این کوچولویی باید بدون مامانش برگرده خونه. اشکان: نمیدونین دیروز کیانا چقدر خوشحال بود. میگفت عمو اشکان مامانم پس فردا میاد خونه.