قسمت ۱۰ – نگفته‌ها

Program Picture

خاطرات یوتاب

قسمت ۱۰ – نگفته‌ها
۱۸ آذر ۱۳۹۴

دکتر نادری اسرار و نگفته‌های زندگی گذشته خودش را برای یوتاب بازگو می‌کند.

***

جمعه شب

بعد از ظهر خوابیده بودم. خواب‌های پریشان می‌دیدم. وقتی چشم‌هایم را باز کردم دیدم دکتر نادری کنار تختم نشسته و با چهره‌ی جدی و نگران به من نگاه می‌کند.

– سلام دکتر!

لبخند گرمی زد که مثل خورشید تمام وجودم را گرم کرد:

– سلام مریض!

لبخندی زدم و گفتم:

– چه عجب که اخم‌هاتون باز شد!

– چه عجب که بیدار شدی، فکر کردم بدون این که باهات حرف بزنم، باید برم.

– خوب چرا منو بیدار نکردین؟

سرش را به طرف من خم کرد و زمزمه کرد:

– گفتم حتما داری خواب منو می‌بینی، گذاشتم به خوابت ادامه بدی!

– اتفاقا شما هم توی خواب بودین، اما … اما خواب خوبی نبود. با پرستارها می‌گفتین می‌خندیدین و من حالم بد بود و کسی به دادم نمی‌رسید.

– من که همه جوره در خدمتم، دیگه چی کار باید بکنم که از این خوابا نبینی؟

– تقصیر شما نیست، افکار من خیلی درهم و برهمه. خیلی اضطراب دارم، برای همینه که خواب‌های بد می‌بینم.

– راستش تو خواب ناله می‌کردی. می‌خواستم بیدارت کنم که خودت بیدار شدی.

– دکتر، تو سی تی اسکن من چیز بدی دیدین؟

– تا وقتی به من میگی دکتر جوابت رو نمیدم. چرا این قدر با من رسمی هستی؟

با حسرت گفتم:

– چون راهی برای صمیمیت ما وجود نداره. ماها خیلی از هم دوریم. من یه بهائیم، شما یه مسلمون یا به قول خودتون بی‌دین. من به خیلی چیزها اعتقاد دارم که به نظر شما مسخره میاد، ما توی زندگی دنبال یه چیز نیستیم. تازه من دارم می‌میرم و معلوم نیست دچار چه وضعیتی بشم و در این شرایط نه می‌تونم به کسی متعهد بشم و نه از کسی بخوام که به من متعهد بشه.

– دین اصلا از نظر من مسئله‌ای نیست. تو هر اعتقادی داشته باشی از نظر من محترمه. من هیچ مانعی در مقابل اعتقادات تو ایجاد نمی‌کنم. در مورد بیماری و مرگ، دکتر منم. تو نگران این چیزا نباش. هیچ کدوم از ما نمی‌دونیم تا کی زنده هستیم، ولی تا زمانی که هستیم، زندگی می‌کنیم. قرار نیست به انتظار مرگ بشینیم.

– شما خیلی ساده از این مسائل می‌گذرین، اما به این سادگی هم نیست. همین دوستی دختر و پسر که دیروز صحبتش بود، به نظر من دختر و پسر قبل از ازدواج باید… نباید…

نمی‌دانستم چطور بگویم.

– نباید روابط جنسی داشته باشن؟ من دکترم، راحت باش. این صحبت‌ها ما کسائیه که نمی‌خوان ازدواج کنن، اما من و تو می‌خوایم ازدواج کنیم، چرا باید سر مسائلی بحث کنیم که به زندگی ما مربوط نمیشه؟ مطمئن باش که بعد از ازدواج من یه همسر وفادارم، همون طور که از همسرم هم انتظار دارم که به من وفادار باشه. من از همون موقعی که فکر ازدواج با تو به ذهنم رسید، دیگه با کسی بیرون نرفتم.

صحبت‌های دکتر اصلا برایم قانع‌کننده نبود. با تاسف گفتم:

– من و شما خیلی با هم فرق داریم، دکتر. مال دو تا دنیای کاملا متفاوتیم. به در هم نمی‌خوریم. دو تا مسیر مختلف رو داریم می‌ریم.

مدتی به سکوت گذشت. بعد دکتر شروع به حرف زدن کرد:

– شاید دلیلش اینه که من نیست به هر چیزی که رنگ و بوی دینی داشته باشه، احساس بدی دارم، نسبت این چیزا حساسیت پیدا کردم. محیط خونه‌ی ما واقعا غیرقابل تحمل بود، بس که توی خونه به من می‌گفتن بکن، نکن، اینو نگو میری تو جهنم، اونو نگو خدا قهرش می‌گیره. موسیقی گوش نکن، نرقص، به دخترا فکر نکن، این شکلی باش، این شکلی فکر کن، این طوری راه برو، این کارو بکن، این کارو نکن. همه‌ی این کارها فقط برای این بود که مردم فلان حرف رو نزنن یا بزنن. از اون همه تظاهر و مسخره‌بازی حالم به هم می‌خورد. پدرم برای ما جانماز آب می‌کشید. اما خبر صیغه‌های رنگ و وارنگش همیشه توی خونه دعوا راه می‌انداخت. دعواهایی که پدرم با هدیه‌ی طلا جواهر یا یه تکه زمین به مادرم حل می‌کرد. اگه درس خوندم فقط برای لجبازی با پدرم بود. برای این بود که پدرم معتقد بود دیپلم بگیرم کافیه. پدرم تاجر فرشه. نقشه‌ش این بود که همین که دیپلم گرفتم برم حجره و به قول خودش عصای دستش بشم. من تنها پسر خونواده بودم و بنا بر این همه‌ی فشارها روی من بود.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه