یوتاب که خیلی نگران است از دکتر نادری میخواهد که در باره بیماریش اطّلاعات بیشتری به او بدهد.
***
دوشنبه شب
امشب شب صعود حضرت عبدالبهاست. شبی که این دنیا و رنجهایش را ترک کردند و رفتند. حضرت عبدالبهاء هم در آن عالم هستند، آن جای عجیبی که چیزی از آن نمیدانیم. از عصر تا به حال دربارهی مرگ فکر میکنم و این که فقط روح بودن چه معنایی دارد، روحها چطور با هم ارتباط پیدا میکنند، اصلا آن دنیا که لازم نیست کار کنند یا غذا بخورند یا بخوابند، وقتشان را چطور میگذرانند؟ فکر مسخرهای است، نه؟ در آن دنیا زمانی در کار نیست، مکانی در کار نیست. جسمی در کار نیست، مادهای در کار نیست. حرف زدن دربارهی آن آسان است، اما واقعا چنین دنیایی چطوری است؟ شاید مثل زندگی در یک خواب. هر طور میخواهم آن را تصور کنم نمیتوانم. حالا میفهمم که چرا نمیتوانیم مرگ خودمان را باور کنیم. چون در واقع هم نمیمیریم. چیزی در وجود ما ابدی است و ما این را میدانیم. ما فقط از صورتی به صورت دیگر درمیآییم. مثل قانون بقای ماده و انرژی میماند! ماده و انرژی به وجود نمیآیند و از بین نمیروند، فقط از صورتی به صورت دیگر در میآیند.
ساعت نزدیک به 12 شب است. حتما مامان و بابا و سهراب به جلسهی صعود رفتهاند. مامان هر سال به سهراب میگوید که لازم نیست به جلسه بیاید چون فردایش باید به مدرسه برود و سهراب هم هر سال اصرار میکند و میآید. مطمئنم که امسال هم سه تایی به جلسه رفتهاند. لابد الان در حال خواندن شرح حال حضرت عبدالبهاء هستند یا دارند آثار ایشان را میخوانند. من هم میخواهم از ساعت 12:30 شروع کنم. اول دعا میخوانم و ساعت یک هم مناجات لقا را میخوانم. حضرت عبدالبهاء فرمودهاند که اگر این مناجات را از ته قلب بخوانیم مثل این است که ایشان را ملاقات کرده باشیم. یعنی من امشب به ملاقات حضرت عبدالبهاء میروم؟
سه شنبه 7 آذر
امروز صبح تا دکتر نادری من را دید، به طرف خانم نصر که معمولا در ویزیتها همراهش هست برگشت و گفت:
– ببین چی به روز خودش آورده. رنگ به رو نداره!
– حالم خوبه، فقط دیشب دیر خوابیدم.
– خوب کار بدی کردی، باید میخوابیدی. میخوای برات قرص خوابآور بنویسم؟
– نه، دیشب رو خودم میخواستم بیدار بمونم.
خندید و پرسید:
– نکنه پارتی بودی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
– بله، یه جورایی!
– راستی گفتم پارتی، شهلا، من امشب متاسفانه نمیتونم بیام. از جانب من از بچهها عذرخواهی کن. برنامهی شیفتم عوض شده.
خانم نصر که تا آن موقع با لبخند و خوشحالی به حرفهای دکتر گوش میکرد و سر تکان میداد، اخمهایش در هم رفت. فهمیدم که اسمش شهلاست و نه سهیلا، پلاک روی سینهاش را خیلی بدخط درست کردهاند! گفتم:
– آقای دکتر، میشه دربارهی بیماریم بیشتر برام توضیح بدین؟ خیلی چیزها هست که میخواهم بدونم.
– الان وقت ندارم. باشه بعد از ظهر اگه تونستم، یه سری بهت میزنم. خونهای که؟ پارتی نمیری؟!
خندیدم و گفتم:
– میخواستم برم شهربازی، اما میمونم خونه!
سهشنبه بعد از ظهر
خوشحالم که توانستم نسبتا طبیعی رفتار کنم. فکر نکنم بابا و مامان بوئی برده باشند. چیزهای زیادی هست که میخواهم دربارهی زندگی و مرگ از بابا و مامان بپرسم. اما میدانم که کوچکترین سوالی مرا لو میدهد.
سهشنبه شب
چقدر عقربهها کند جلو میروند. شب شده، شام هم خوردهایم، اما هنوز از دکتر نادری خبری نیست. فکر نمیکنم دیگر بیاید. چقدر از انتظار کشیدن متنفرم. مامان هر وقت این کلمه را میگویم سرزنشم میکند. میگوید تنفر کلمهی خوبی نیست. خوب، چقدر از انتظار کشیدن بد میآید. انتظار در بیمارستان، در تنهایی و در حالی که فکر میکنی همهی چیزهایی که هست و دیگران از آن لذت میبرند، دیگر برای تو نیست، سخت است. یاد شعر سیاوش کسرائی افتادم. احساس آرش را دارم وقتی سعی میکند با شجاعت با مرگ رو به رو شود: «دلم را در میان دست میگیرم و میافشارمش در چنگ …»
همیشه فکر میکردم یک عمر طولانی خواهم داشت و در یک جایی در آن طرف دنیا زندگی خواهم کرد. آرزویم این بود که یک روستای نمونه بسازم، یک روستای قشنگ و زیبا، با خانههایی که از مصالح محلی ساخته شده باشند ولی مجهز به پیشرفتهترین امکانات و تکنولوژیها باشند.
…