Program Picture

شاخه زیتون - فصل ۱

من کافی نیستم
۱۶ خرداد ۱۴۰۱

زنان و دختران همواره به عنوان گروه دوم و جنس ضعیف‌تر مورد قضاوت و طبقه‌بندی در جایگاه‌های اجتماعی قرار می‌گیرند و این طبقه‌بندی به مرور زمان در الگوهای تربیتی و باورهای رایج خانوادگی رسوخ می‌کند و در این اپیزود به این مهم پرداخته شده است.

***

اوفففف… عجب باد خنکی داره میاد… کاش ژاکتم رو می‌پوشیدم… ابن جورابای کلفت الان به کارم میان… با اینکه کلی بابت پوشیدنشون از عصر همه بهم خندیدن اما الان واقعا خوشحالم که پوشیدمشون… خوب این دفترمن کو… آها.. اینم مدادم و …

امروزم رو یک حس ترس و عدم کفایت پر کرده بود، یعنی نه فقط امروز بلکه از وقتی که با امید صحبت کردم و تصمیمم رو برای استعفا از شرکت باهاش در میون گذاشتم، لحظه‌ای نبوده که به خودم شک نکنم. این جمله آقا جون که هیچ آدم عاقلی درآمد قطعیش رو به خاطر یک سری برنامه و ایده  معلق نمیکنه؛ و یا سوال مامان امید که مگه نیاز مالی دارین که میخوای کار کنی از صبح توی سرم پخش میشه، نکنه از پسش برنیام؟ به قول امید من تجربه درآمدزایی مستمر از طریق کاری غیر از کار شرکت رو ندارم… نمیدونم… شاید حق با اوناست.

برای من همیشه کافی نبودن به شکل‌های مختلف و در زمینه‌های مختلف ظاهر میشه و همین احساسم مانعم بوده که توانمندی هام رو به صورت قطعی تخمین بزنم. وقتی 18 سالم بود فکر می‌کردم اینقدر زیبا نیستم که بتونم یک شریک خوب برای زندگیم پیدا کنم، بعد از زایمانم حس میکردم اینقدر لاغر نیستم که زیبا به نظر بیام، و همین هفته پیش احساس کردم که به اندازه کافی فداکار نیستم تا مادر خوبی باشم، و الانم این خوره به جونم افتاده که اینقدر باهوش و باتجربه نیستم که بتونم کار شخصی خودم رو راه بندازم.

وقتی بچه بودم مامانم نمیذاشت لباس آستین حلقه بپوشم، می‌گفت بازوهات خیلی لاغره، تو چرا یه کم گوشت به تنت نمیاد؟ خوب نیست دختر اینقدر لاغر باشه. یادمه وقتی خواستم برای انتخاب رشته دبیرستانم ادبیات بخونم خاله‌ام گفت: مردم فکر میکنن از ننه دکترش چطور همچی بچه خنگی به وجود اومده؟ آخه چهار خط شعر و تاریخ و زندگینامه هم درس خوندن می‌خواد؟

دارم فکر میکنم که چرا فقط در بخشی از زندگی‌مون بدون این حس زندگی می‌کنیم؟ مثلا وقتی در کودکی اولین قدم‌هامون رو بر می‌داریم و زمین می‌خوریم، روی زمین که باقی نمی‌مونیم!؟ دوباره بلند میشیم و امتحان می‌کنیم. یا اولین باری که رانندگی می‌کنیم احتمالا می‌ترسیم و دو دستی به فرمون می‌چسبیم ولی الان در حالی که حرف می‌زنیم و موزیک گوش می‌دیم با یک دست فرمون رو می‌چرخونیم. هممون در نوجوونی بارها و بارها شکست خوردیم و گند زدیم و ناامید شدیم اما با این حال ادامه دادیم. پس چرا در بزرگسالی اینقدر حرکت کردن و تعیین مسیر و تغییر رویه برامون سخته؟ مممم… احتمالا چونکه فکر می‌کنیم این اتفاقات رو پای کم تجربگی و جوونیمون می‌ذاریم، هر چه جوون‌تر باشیم بیشتر انتظار میره که شکست بخوریم و کمتر از نظر دیگران در مورد شکست خودمون اطلاع داریم.

یک وقت دیگه هم این حس کافی نبودن خیلی اذیتم میکنه؛ وقتی کسی دستاوردای من رو نادیده می‌گیره، حسابی حالم گرفته میشه و با خودم فکر می‌کنم حتما به اندازه کافی جالب و مهم نبودن که دیده نمیشن، یکی نیست بهم بگه آخه دختر، اول از همه حتما باید به کفایت خودت شک کنی، شاید مشکل از عقل و درایت اون آدم باشه خوب…! شاید مسأله این نیست که کار مهمی نکردم، شاید مشکل اینجاست که برای کارهایی که تا به حال انجام دادم، ارزشی قائل نیستم… برای بدنی که اگر از فرم خارج شده، در عوض فرزندی به همسرم هدیه داده، اون رو پرورش داده و با اینکه این سرمایه ارزشمند و محصول بی نظیر این بدن چندین ساله جلو چشمم هست، اون رو نمی‌بینم. همین هوش و تدبیری که دارم چندین بار من رو در سخت‌ترین لحظات زندگیم از چالش‌هایی که درگیرشون بودم نجات داده.

من هنوز چیزی از بازاریابی برنامه‌های هنری نمی‌دونم. هنوز در این زمینه خیلی کم تجربه ام… در عین حال نمی‌تونم بی‌خیالش هم بشم… ای خدااا، نمی‌دونم چیکار کنم …

news letter image

ثبت نام در خبرنامه