نیلوفر: میدونی که مامان و بابام چطورین. اگه بگم اصلا نمیذارن برم. یادته اون سال سر جشن تولد چه الم شنگهای راه انداختن؟ وای به حال این که بگم میخوام با یه پسر برم کافی شاپ. صهبا: نیلوفر جونم، اون موقع فرق میکرد. اون موقع تو یه دختر مدرسهای ۱۵- ۱۶ ساله بودی، حالا دیگه خانم مهندسی هستی برای خودت، چند تا کارمند دارن زیر دستت کار میکنن، بچه که نیستی.