قسمت ۷
مرور مقالهی «چرا از شغل منتقدی دست کشیدم» نوشتهی دیوید لنگنس.
…
پریسا: دوستان با یک قسمت دیگه از مجموعه برنامهی «آموزههای نو» با شما هستیم. امروز یک مجموعه مقاله از وبسایتِ بهائیتیچینگز براتون انتخاب کردیم با عنوان «مسئلهی انتقاد».
فرزاد: این مجموعه مقاله که آن را دیوید لنگنس نوشته، شامل شش مقاله است که در برنامهی امروز، ما بیشتر دربارهی مقالهی اول، با عنوان «چرا از شغل منتقدی دست کشیدم» صحبت میکنیم.
پریسا: البته به شما پیشنهاد میکنیم به بقیه مقالههای این مجموعه هم نگاهی بکنید. بهخصوص شاید از مقالهی «چطور کودکان را بدون انتقادهای تند بزرگ کنیم» خوشتان بیاید.
فرزاد: دوستان، با برنامهی این هفتهی «آموزههای نو» همراه باشید.
پریسا: این روزها متوجه شدهای که چقدر همه انتقاد میکنند.
فرزاد: چطور؟
پریسا: هرجا میری همه مشغول انتقاد از آن یکیاند. فقط کافی است یه نگاهی به شبکههای اجتماعی بکنی تا ببینی چهخبره.
فرزاد: خب، انتقاد کردن مگر بده؟ اگر در جامعهای نقد نباشد، گرفتاریها و مشکلاتش بیشتر میشود.
پریسا: حداقل به یک معنایش که بده.
فرزاد: چه معنایی؟
پریسا: عیبجویی.
فرزاد: یعنی اینکه فقط دنبال عیب و ایرادهای بقیه باشیم؟
پریسا: بله. حداقل این همان معنای مورد نظر دیوید لنگنس در مقالهاش است: «چرا از شغل منتقدی دست کشیدم».
فرزاد: خب، یهکم از این مقاله بگو شاید به فهم معنای انتقاد کمک کند.
پریسا: همانطور که از عنوان مقاله پیداست، دیوید لنگنس یه مدتی منتقد بوده. یعنی شغلش خواندن کتابهای تازه و نقد آنها بوده.
فرزاد: تا اینجای داستان که خیلی هم خوب بوده. خوش بهحالش!
پریسا: اما نکتهی جالب شاید ربطی باشد که او بین دوران کودکیاش و شغلش میبیند.
فرزاد: چطور؟
پریسا: دیوید لنگنس دوران کودکی سختی داشته. پدرش که دوران نوجوانیاش را در نیروی دریایی آمریکا و در جنگ جهانی دوم سپری کرده بوده، شاید در اثر آسیبهای روحی جنگ، و همینطور تربیت سختگیرانهی پدر خودش، خیلی تندخو و عیبجو بوده. با کوچکترین اشتباهی دیوید را سخت به باد ملامت میگرفته و تنبیه بدنی میکرده.
فرزاد: پس دیوید بهاصطلاح وارث گناهان پدرش بوده. او از دیوید انتقاد میکرده و دیوید هم شغل منتقدی را انتخاب میکند.
پریسا: اما چطور نقد میکرده! خودش میگوید بیشتر انتقاد و عیبجویی میکرده تا نقد. سه چهار تا ایراد از نویسنده میگرفته و دربارهی کتاب حکم میداده.
فرزاد: خب، چی شد که از این کار دست کشیده؟
پریسا: لنگنس میگوید که به عنوان بهائی با خودش کشمکش داشته که آیا شغلش را رها کند یا نه. تا اینکه یک روز، در مصاحبهای با نویسندهی بهنام آمریکایی، جیمز لی بورک، ازش میپرسد: «نویسندهی محبوبت کیه؟» و او در جواب میگوید: «من به هرکسی که صبر و طاقتش را دارد که افکار و احساسات واقعیاش را به رشتهی تحریر دربیاورد، احترام میگذارم و تحسیناش میکنم.» این جواب، ظاهرا همان ضربهی آخری بوده که لنگنس احتیاج داشته تا دست از انتقاد بکشد.
فرزاد: یعنی فکر کرده منصفانه نیست از کار کسی که اینقدر زحمت برایش کشیده، عیبجویی کنیم؟!
پریسا: ظاهرا. و بعد از آن فقط کتابهایی را نقد میکند که میتوانسته ازشان تعریف و تمجید کند.
فرزاد: پس خیلیهم از شغل منتقدی دست نمیکشد؛ فقط قسمت سختش را رها میکند.
پریسا: خب، سعی میکند بیشتر خوبیها را ببیند تا بدیها. تو انگار خیلی از دلیلش قانع نشدی.
فرزاد: خب، میفهمم که انتقاد، به معنی عیبجویی، با نقد فرق دارد. اما عیب هست چون هیچکس کامل نیست و با نگفتنش کمکی به رفعش نمیکنیم.
پریسا: یعنی فکر میکنی عیبجویی بد نیست و برعکس عیب دیگران را نگفتن بد است؟
فرزاد: خب، به نظرم لنگنس هنوز معنای عیبجویی را به خوبی توضیح نداده. شاید همین است که من هنوز قانع نشدهام.
پریسا: خب، بگو ببینم؛ چرا به نظر تو عیب دیگران را گفتن اشکالی نداره.
فرزاد: مدرسهای، شرکتی، یا، چهمیدانم، کارخانهای را در نظر بگیر. فکر کن مثلا در جایی که کار میکنی، یک نفر وظیفهاش را درست انجام نمیده و باعث اختلال توی کار همه شده. کسی هم چیزی به زبان نمیآورد چون فکر میکنند نباید عیب همدیگر را بگن. فکر میکنی با نگفتن و به روی خودمان نیاوردن، مشکل حل میشود؟ برعکس، کارها مختل میشود.
…