آریا سعی کرد به حرف بابا عمل کنه. بابا همیشه میگفت در مقابل کسی که عصبانیه باید سه تا صفت داشته باشی: آروم، مهربون، اما منطقی. حالا انگار پسرک در مقابل آریا خیلی عصبانی بود.
***
به محض اینکه مامان با آیفون در رو باز کرد، آریا پلههای خونه رو دو تا یکی بالا رفت، اصلا نمیتونست صبر کنه آسانسور پایین بیاد و سوارش بشه، خیلی هیجان داشت زودتر به خونه برسه و جریان رو برای مامان تعریف کنه. دوست داشت بگه که تیموری زنگ تفریح آخری اومده پیشش و دو تا بستنی بهش داده که با غلامحسین بخورن! دوست داشت بگه چطور تونسته با استفاده از چیزهایی که یاد گرفته بوده، در محیط اطرافش تغییرات مثبت ایجاد کنه، دوست داشت بگه امروز بهترین روز زندگیشه، و بالاخره دوست داشت بگه که میخواد اسم خودش، غلامحسین و تیموری رو روی یه تکه کاغذ بنویسه و توی کشوی یادگاریها بزاره. همینطور که نفس زنون از جلوی خونه یلدا رد میشد با خودش گفت: بعدا واسه یلدا هم تعریف میکنم، حتما خاله هم کلی کیف میکنه.
دیگه رسیده بود جلوی واحد خودشون، مامان که در رو باز کرد، بوی خوب تهچین دماغش رو پر کرد، عجب تصادف خوبی! دوتا اتفاق خوب پشت سر هم. دوست شدن با تیموری تو مدرسه و آماده بودن تهچین واسهی ناهار توی خونه. حالا به قول پوریا باید منتظر سومین اتفاق خوب میشد.
پوریا عقیده داشت اتفاقای خوب سه تا سه تا پشت سر هم میان، واسه همین هر وقت دو تا اتفاق خوب میافتاد، همیشه منتظر سومیش بود!
همینطور که وارد خانه میشد با هیجان گفت: یه خبر خوب دارم مامان، یه خبر عااااالی.
مامان با لبخند گفت: خوش اومدی پسرم، انگار خیلی خوش گذشته امروز!
و در حالی که در رو میبست پرسید: حالا اون خبر عالی چیه؟
آریا در حالیکه داشت دکمههای پیراهنش رو باز میکرد هیجانزده گفت: یه خبر واقعاااا عالی، یه خبر خوب دارم مامان، یه خبر عااااالی.
پوریا: منم برات یه خبر عالی دارم، گمونم اینو که بشنوی خبر قبلیت یادت بره.
آریا در حالیکه با تعجب به پوریا زل زده بود گفت: ااا… تو رسیدی خونه؟؟ همیشه که بعد از من میومدی!
پوریا با خنده گفت: بله ما اینیم دیگه.
و بعد در حالی که قد میکشید ادامه داد: امروز امتحان داشتیم، امتحان رو دادیم و آمدیم خونه.
مامان گفت: خب، حالا کی اول خبر خوبشو بهمون میگه؟ زود باشید که دل تو دلم نیست.
آریا گفت: امروز روز منه، من میگم کی خبرشو اول بگه قبوله؟؟ پس پوریا اول تو بگو.
پوریا به طرف یکی از مبلا رفت، شاهانه روش نشست و یک پاشو روی اون یکی انداخت و گفت: خوب به قابهای روی دیوار نگاه کن. میخوام یه خبر جالب در مورد یکیش بهت بدم، حدس بزن کدوم یکیه؟
آریا به قابهای روی دیوار نگاه کرد: یه گله اسبهای اصیل که تو ساحل میدویدن بالای میز ناهارخوری بود، یک قاب معرقکاری شده که تصویر چند آقا و چند خانم رو با لباسهای قدیمی نشون میداد، یه شمایل بزرگ و زیبا از حضرت عبدالبها، یه تصویر از مقام اعلی که با وجود تاریکی شب کاملا روشن و پرنور بود، و عکس زیبایی از روضهی مبارکه که مامان همیشه در مقابلش دعا میخوند.
با تردید به پوریا گفت: خیلی زیادن، یه راهنمایی بکن.
پوریا در حالی که به سقف خیره شده بود گفت: خب قاب مورد نظر مرتبط با یک مکان مقدسه.
چشمای آریا به طرف قابهای روضه مبارکه و مقام اعلی برگشت! اما کدومش؟؟ تا جایی که آریا میدونست مقام اعلی محل دفن حضرت باب، و روضهی مبارکه محل دفن حضرت بهاءالله و قبلهی بهائیان دنیا بود.
پوریا که هنوز آریا رو مردد میدید گفت: در مورد مقام اعلیست.
بعد کمی به جلو خم شد و با دقت به صورت آریا نگاه کرد. انگار میخواست متوجه کوچکترین تغییرات تو صورت آریا بشه! اونوقت خیلی شمرده گفت: ضمنا در مورد آقای فریبرز صهبا هم هست!
چشمای گرد شدهی آریا به طرف پوریا برگشت. چی میشنید!! فریبرز صهبا چه ربطی میتونست به مقام اعلی داشته باشه!! فریبرز صهبا! مهندس معمار! با هیجان گفت: آقااای صهباااا ساختمان مقام اعلی رو ساختن؟؟
پوریا خندید و گفت: نه، ساختمان مقام اعلی رو که آقای ویلیام مکسول طراحی کردن و بعد از اینکه حضرت ولی امرالله تاییدش کردن، ساختش رو هم به عهده گرفتن.
آریا با تعجب پرسید: پس ربطش به آقای صهبا چیه؟؟ پوریا بلند شد و جلوی عکس ایستاد: توی این عکس به جز ساختمون مقام اعلی چی میبینی؟
…