قسمت ۸ – نمایشگاه نقاشی

Program Picture

مزرعه سبز

قسمت ۸ – نمایشگاه نقاشی
۲۲ دی ۱۴۰۱

در این قسمت، کودکان با مفهوم عدالت و دادگری و مصادیق آن در زندگی روزمره آشنا می‌شوند و از میان لحظات داستان می‌آموزند که نسبت به اجرای آن بی تفاوت نباشند.

***

یک صبح دیگه تو مزرعه همیشه سبز شروع شده بود و هزارپا بیشتر از همه روزا خوشحال بود. اون هفته‌ها برای این روز انتظار کشیده بود تا بتونه دوستاش رو برای نمایشگاه نقاشی‌هاش دعوت کنه.

هزارپا: اینم از پایه تابلوها… خوب شد که کرم کوچولو کمک کرد اگه نه چسبوندن این پایه ها حالا حالاها تموم نمیشد، واستا دوباره بشمارمشون. یک… دو… سه… ده… یازده… عه پس اون کوچیکه کجاست؟… اینجاست؟ نبود که..!

هزارپا هر گوشه‌ای از خونش رو که فکر می‌کرد ممکنه تابلوی کوچیکش اونجا باشه رو گشت، اما تابلو کوچیکه نبود که نبود… بنا براین تصمیم گرفت تا باغچه جلوی خونش رو هم بگرده.

هزارپا: یعنی ممکنه کرم کوچولو اون رو قبل نمایشگاه با خودش برده باشه؟؟!! خیلی ازش خوشش اومده بود… البته منم گفتم بعد نمایشگاه می‌تونه مال اون باشه… نمی‌دونم… یعنی برده؟ نبرده؟

زنبور: زززز… چطوری هزارپا… چی شده با خودت حرف می‌زنی؟

هزارپا: یکی از تابلوهام نیست…

زنبور: مگه امروز بعد از ظهر نمایشگاه نداری؟… میگم… می‌خوای کمکت کنم دوتایی بگردیم؟

هزارپا: همه جا رو گشتم… فکر کنم کرم کوچولو اون رو برداشته… خیلی ازش خوشش اومده بود… منم قول دادم که بهش هدیه بدم… کاش بهم می‌گفت که اینقدر از صبح برای گشتن وقت نمی‌گذاشتم.

ملخ: چطورین بچه‌ها… چه خبرا؟

هزارپا: تابلو کوچیکه گم شده… البته گم که نه… احتمالا کرم کوچولو اون رو برداشته.

ملخ: ای بابا… چه کاریه… مگه نمی‌دونست که برای نمایشگاه لازمش داری؟

زنبور: میگم هزارپا… تو خودت دیدی که اون برداشتش؟

هزارپا: نه… ولی آخرین نفری که اینجا بود کرم کوچولو بود… بعدشم من هر چی گشتم پیدا نکردم.

بالاخره نمایشگاه نقاشی هزارپا برگزار شد و همه حشرات مزرعه در باغچه کوچیک جلوی خونه هزارپا جمع شدن.

کفش‌دوزک: آفرین هزارپا… چقدر هنرمند بودی و ما نمی‌دونستیم! من اگه می‌دونستم این قدر هنرمندی حتما برای خونه جدیدم بهت می‌گفتم چند تا نقاشی برام بکشی.

پروانه: هزارپا اون تابلو کوچیکه که من و کرم کوچولو دوستش داشتیم کو پس؟ فکر کردم اونم جزو نمایشگاهه! نکنه چون فهمیدی خیلی طرفدار داره گفتی برای خودت برداری؟

هزارپا: قرار بود باشه… ولی… فکر کنم کرم کوچولو زیادی ازش خوشش اومده…

پروانه: یعنی چی؟

ملخ: هزارپا بهش قول داده بود که اون رو بهش هدیه میده… اما بعد نمایشگاه… ولی مثل اینکه اون نتونسته صبر کنه.

بابا سوسکی: آفرین باباجانا… واقعا تابلوهات قشنگن.

شب‌تاب: کفش‌دوزک… این یکی رو ببین… این نقاشی دریاچه پشت مزرعه است.

پروانه: حالا کرم کوچولو کجاست؟

ملخ: نیومده دیگه… معلومه…

زنبور: ای بابا… ملخ… چرا اینجوری میگی؟ فکر نکنم کرم کوچولو همچین کاری کرده باشه… ایناهاش… خودش داره میاد.

پروانه: کجا بودی کرم کوچولو؟ کلی وقته نمایشگاه شروع شده.

کرم کوچولو: یه کم کار داشتم… اصلا حواسم به غروب خورشید نبود… وااای خداای من… چقدر خوب چیندی هزارپا… ممم… میگم هزارپا یادت که نرفته قول اون کوچیکه رو به من داده بودی؟ اینجا نمی‌بینمش…

ملخ: ما هم ندیدیمش… تو مطمئنی ندیدیش؟

کرم کوچولو: آفرین هزارپا جان… خسته نباشی… خیلی کار خوبی کردی که تابلوهات رو به نمایش گذاشتی!

هزارپا: ممنونم… ولی ای کاش تابلو کوچیکه هم می‌بود… تو ندیدیش دیگه؟

کرم کوچولو: ملخم از من پرسید… من از کجا بدونم… من که از همه شما دیرتر رسیدم.

ملخ: منظورمون اینجا نیست که… دور و اطراف خونه‌ات مثلا…

کرم کوچولو: من متوجه منظورت نمیشم ملخ… هزارپا این ملخ چی میگه؟… نکنه… نکنه… هزار پا واقعا فکر کردی که من اون رو بی‌اجازه تو برداشتم؟

هزارپا: اصلا قابل تو رو نداره… ولی من می‌خواستم بعد نمایشگاه اون رو بهت بدم.

کرم کوچولو: این خیلی بی انصافیه که در مورد من این طور فکر می‌کنی… من تمام صبح برای چسبوندن پایه‌ها بهت کمک کردم…

زنبور: دیدی گفتم هزارپا… کاش اول از خودش می‌پرسیدی، بعد برای من و ملخ و بقیه تعریف می‌کردی.

بابا سوسکی: بابا جانا… صدای من رو نمی‌شنوید؟ هزارپا چی شده باباجان؟ چرا همه اینجا جمع شدین؟

زنبور: بابا سوسکی یکی از تابلوهای هزارپا گم شده… داشتیم راجع به اون حرف می‌زدیم.

بابا سوسکی: قاب تابلوت سبز بود؟… از همه این نقاشی‌ها کوچیک‌تر بود؟

هزارپا: بله درسته… شما از کجا می‌دونین بابا سوسکی؟!

بابا سوسکی: چون پشت خونه‌ات رو شاخه کنار پنجره بود… فکر کردم خودت اونجا گذاشتیش!!

news letter image

ثبت نام در خبرنامه