قسمت ۷ – پل
عزم و تصمیمگیری، فضیلت مطرح شده در این قسمت از مجموعه است. این که چگونه افراد با اراده، باعث حرکتهای جمعی و اقدامات بزرگ میشوند.
***
مزرعه همیشه سبز مثل یک بهشت کوچیک در دشت میدرخشه، چون صاحبان مزرعه به صورت منظم اون رو آبیاری میکنن، اما برنامه آبیاری مشکلاتی رو برای حشرات به همراه میاره…
هزارپا: ای داد بر من… باز که دور درخت گردو رو پر آب کردن، آخه من چطور برم توی خونهام.
کرم کوچولو: ورودی جدید تونل من هم دقیقا زیر درخت گردوئه، شانس آوردم که آب داخل تونل نرفته، اما چطور برم اونور آب؟
زنبور: ززززز… اون پایین چه خبر شده؟… اوه اوه. چه آبی دور درخت جمع شده… برم پایین ببینم اوضاع از چه قراره؟ چطورین بچهها؟
هزارپا: تویی زنبور… خوبیم… خییییلی خوبیم.
مورچه: ای باباااا… بازم که توی این چاله آب ریختن. چقدرم زیاد، اندازه یک دریاچه آب داره.
کرم کوچولو: تازه این ورودی جدید رو تموم کرده بودم، از اینجا خیلی راحتتر میتونستم برای آذوقهام گردو جمع کنم. حالا باید دوباره یک تونل جدید درست کنم.
هزارپا: من چیکار کنم؟ خونهام همین یک ورودی رو داره… هر چقدر هم کش بیام به اونورآب نمیرسم.
زنبور: بابا سوسکی کجاست؟ اونم خونهاش زیر پوسته درخته. نکنه وقتی چاله رو آب میکردن زیر آب مونده؟ بابا سوسکی؟
هزارپا: بابا سوسکیییییی؟!
بابا سوسکی: من اینجام… جلو خونهام… اینوررو نگاه کنین… صبحی که از خواب بیدار شدم دیدم جلو خونم رو آب گرفته. یه جورایی فعلا اینجا گیر افتادم… البته این آب تا عصر میره داخل زمین، ولی خوب فردا صبح دوباره همینه ماجرا.
مورچه: این طوری نمیشه… باید یک فکر اساسی کرد…
روز بعد وقتی حشرات به نزدیکی درخت گردو اومدن دیدن که مورچه تعداد زیادی شاخه خشک رو جمعآوری کرده و به سختی سعی میکنه که با کنار هم گذاشتن اونها روی چاله اطراف درخت گردو پل درست کنه.
کفشدوزک: داری چیکار میکنی مورچه خان؟ برای چی این همه شاخه خشک جمع کردی برای خودت؟
مورچه: سعی میکنم روی این نهرِ آب، پل درست کنم.
ملخ: درست شنیدم؟ گفتی پل؟!! ولی آخه مورچه اینقدر چوبی که تو جمع کردی به وسط این نهر هم نمیرسه، چه برسه به اونورِ آب…
مورچه: خوب شاید اگه شماها هم کمک کنید و کمی از اطراف خورده چوب بیارین بتونم تمومش کنم…
ملخ: حالا چرا باید اینجا پل درست کنی؟ الان که خیلی توی نهر آب نیست. ببین هزارپا هم داره راحت از توی اون نهر میاد اینور.
هزار پا: عه شما هم اینجا بودین؟ مورچه جان امروز زودتر اومدم از خونه بیرون که اگه زودتر آب رو توی نهر ول کنن، مثل بابا سوسکی؛ تو لونهام گیر نیفتم. تو با این سیخها که توی زمین فرو رفته میخوای چی درست کنی؟
مورچه: دارم سعی میکنم یه پل درست کنم که تو و بابا سوسکی و کرم کوچولو وقتایی که نهر پر آب میشه بتونین از روش رد بشین.
هزارپا: عه… چقدر خوب… دستت درد نکنه.
ملخ: آآآی بیاین این طرف… داره سیل میاد به طرفمون.
مورچه: وااای… خطر از بیخ گوشم رد شد… اگه یه کم دیرتر گفته بودی و من اون وسط بودم الان آب من رو هم با خودش برده بود.
هزارپا: ولی… به جاش… آب همه پایههای پل و چوبهای دیگه رو با خودش برد.
کفشدوزک: مورچه جان تو تلاشت رو کردی… دستت هم درد نکنه… واقعا هم زحمت کشیدی، من دیده بودم که برای جمع کردن اون شاخههای خشک چقدر تلاش کرده بودی ولی حالا که نشد… ناراحت نباش.
ملخ: آره بابا… اگه ملخ و بابا سوسکی یه کم زودتر از لونههاشون بیان و شبا بعد از خشک شدن زمین به لونهشون برگردن که دیگه مشکلی نیست.
هزارپا: مگه چاره دیگهای هم داریم؟… هعی…
راوی: روز بعد وقتی زنبور و پروانه به سمت درخت گردو پرواز میکردند، مورچه رو دیدند که تعداد زیادی ساقه گندم رو کنار نهر جمع کرده و مشغول ساخت و سازه.
زنبور: روززززت بخیر مورچه جان. میبینم که باز دست به کار شدی؟ ملخ بهم گفت که دیروز پایههای پلی که داشتی میساختی رو آب برده… درسته؟
پروانه: عجب حوصلهای داری تو مورچه. بیخیالش بابا… تو این گرماااا!! واستادی اینجا این ساقههای گندم رو به هم میبافی!!؟ تو این هوا آدم حال نداره از جاش تکون بخوره، اون وقت تو داری این همه کار انجام میدی؟
…