زنان شاغل در محیطهای اجتماعی
این قسمت شامل چالشها و برخوردهایی است که زنان در محیطهای کارشان در اجتماع با آن مواجه هستند. تبعیضهایی که به خاطر جنسیت با آن دست به گریبانند و عدم پذیرش جامعه نسبت به پیشرفت و ارتقای شغلی آنها بدون در نظر گرفتن جنسیت در این گروه از جامعه.
***
آخیش بالاخره تموم شد… عجب روز طولانی بود امروز… پای این گلها چقدر خشک شده… الان بهتون آب میدم… من که هنوز دلم خنک نشده از عصر، لااقل شما جیگرتون حال بیاد… مردک بیادب…عه عه عه… هر چی سکوت میکنی جری تر میشن… باید حالش رو میگرفتم بیخودی خانومی به خرج دادم… آخ آخ آب ریخت روی دفترم…
امروز عصر یک ارباب رجوع به شرکت اومد که بدجوری اعصاب من رو به هم ریخت. ماجرا این بود که فردی به نام آقای سیدی از طرف یکی دیگه از شعب بیمه به شعبه ما معرفی شده بود تا کارهاش رو پیگیری کنیم و یک گوشهای هم به منشی شرکت داده بودن که همکاری لازم رو باهاش انجام بدیم… وارد شرکت که شد با حالتی خاص از فروتنی و تواضع و با آرامش به سمت آقای خلیلی رفت که نزدیک در میشینه و پرسید که برای ثبت مدارکش باید چه کنه و آقای جلیلی با انگشت به سمت میز کار من اشاره کرد. تایم بعد ناهار بود و زیاد سرمون شلوغ نبود… مدارکش رو تحویل گرفتم و بعد از بررسی دیدم که اصل برگه سندش نیست… به آرومی گفتم: جناب برگه اصلی مدارکتون نیست… میتونید تا قبل 6 برامون بیارید؟ در حالیکه با نگاهش سرتا پای من رو وارسی میکرد، لبخند مرموزی زد و گفت: برای همین من رو فرستادن پیش شما دیگه… گفتم: ببخشید متوجه نمیشم… من که بدون برگه اصلی نمیتونم ثبتشون کنم.
کمی به سمتم خم شد و آهسته گفت: شما این فتوکپی رو ببین انگار اصلش رو دیدی، منم از خجالتت درمیام… به به چه ادکلن خوش بویی هم زدی! گفتم: آقای محترم لطفا عقب تر بایستید… خدمتتون عرض کردم. نمیشه… برای من مسئولیت داره… یک دفعه لحنش تغییر کرد و گفت: بده من اون پوشه رو ببینم… باید از اول میرفتم سراغ مدیر. دوباره به سمت میز آقای خلیلی رفت و ازش آدرس مدیر رو گرفت، آقای خلیلی هم با انگشت میز خانم احمدی رو نشونش داد که برای چند روز و در غیاب آقای مسعودی انجام وظیفه میکرد… آقای ارباب رجوع دوباره به آقای خلیلی تاکید کرد، میز مدیر!؟ و آقای خلیلی هم مجدد گفت اون خانم فعلا مسئول هستن… ارباب رجوع کمی مکث کرد و بعد سمت میز خانم احمدی به راه افتاد… گوشهام رو تیز کردم ببینم که چطور میخواد کارش رو راه بندازه.
گفت: سلام… وقت بخیر… این پرونده رو برای بررسی به شعبه شما ارجاع دادن، لطف میکنید بهش نگاه بندازین؟
بله… بفرمایید بشینید.
حقیقتا محیط تمیز و متفاوتی داره این شعبه… اینطور محیطی رو قطعا یک مدیر مونث میتونه به وجود بیاره.
خانم احمدی زیر چشمی بهش نگاه کرد و پرسید: مالک این ملک خودتون هستید؟
مرد به پشتی صندلی لم داد و پاهاش رو روی هم انداخت و با افتخار گفت: بله با اجازتون …
جناب … برگه اصلی سند رو در مدارکتون ندیدم.
به کارمندتون هم گفتم، کپی اش هست… تو شعبه قبلی گفتن که با اونم میشه فقط چون توی محدوده شما بود، من رو فرستادن اینجا… چه ادکلن خوش بویی هم زدین، اسمش چیه؟ البته جسارت نشه برای خانومم میخوام.
متاسفم. برای ثبتش برگه اصلی زمین باید باشه.
خوب… ببینید کاریش نمیشه کرد… حتما یه راهی باید باشه خانم مدیر؟
جناب عرض کردم… برگه اصلی سند رو که آوردین در سریعترین زمان ممکن انجام خواهد شد.
ارباب رجوع سریع خودش رو جمع و جور کرد و رو میز خانم احمدی خم شد و در حالی که سعی میکرد آروم صحبت کنه با لحنی متفاوت از قبل گفت: ببین خانم مدیر… خودت رو از نون خوردن ننداز، این یک سفره بزرگه. اندازه سهمت بردار و برو… تو انجام ندی میبرم بک دفتر دیگه یک کم چربترش میکنم انجامش میدن.
آقای خلیلی… تشریف بیارید اینجا… این آقا رو به سمت در راهنمایی کنین. کارشون اینجا تموم شده.
به خودت بد کردی… خانم مدیر جذذذذاااب
به وضوح دیدم که دم در آقای خلیلی تو گوشش پچ پچ کرد و ارباب رجوع گفت کِی؟ آقای خلیلی سریع به سمت خانم احمدی نیم نگاهی اندخت و با انگشت نشون داد سه… فهمیدم که داره از سه شنبه که آقای مسعودی برمیگرده بهش آمار میده.