قسمت ۷ – جستجوی حقیقت
حسین زرگر گفت: گمان نمیکنم این آخوندا و روحانیون جواب سوالای ما رو بدونن، بیا بریم و یه بهائی پیدا کنیم و از خودشون بپرسیم. مگه شما چی میگید که این قدر ناپسند و بد هست که همه باهاتون دشمنن؟ و به سراغ یک فرد بهائی رفتن.
***
آریا روی تخت دراز کشید. خنکی خمیر دندون رو توی دهنش دوست داشت. با اینکه گاهی حوصله نداشت قبل از خواب مسواک بزنه، ولی هر بار که این کارو میکرد از نتیجه راضی بود. حس تمیزی خیلی خوب بود، همینطور که زبونشو روی دندونش میکشید، کتابش رو برداشت. خوندن یه کتاب خوب قبل از خواب همیشه آماده شدن برای خواب رو آسونتر میکرد. به جلد کتاب خیره شد: قصههای شاهنامه به روایت آتوسا صالحی! فرزند سیمرغ! اون شب میخواست برای اولین بار این کتاب رو بخونه، ولی توی سرش داستان دیگهای بود، بابا که از در نیمه باز بهش خیره شده بود پرسید: تو چه فکری؟
آریا لبخند زد، بهترین اتفاق هر شب اومدن بابا توی اتاق و صحبتهای قبل از خوابشون بود. در حالی که روی تخت جا به جا میشد تا جای بابا رو برای دراز کشیدن باز کنه گفت: میدونین بابا؟ به نظرم جناب ابوالفضائل گلپایگانی آدم خیلی باسوادی بودن.
بابا با ابروهای بالا رفته جواب داد: موافقم، ایشون استاد دانشگاه الازهر مصر بودن، یعنی کلی کتابای مختلف دینی خونده بودن و اونقدر اطلاعاتشون زیاد بوده که مردم سوالات دینیشون رو از ایشون میپرسیدن! با این حساب، باید حسابی باسواد باشن!
آریا لباشو جمع کرد و گفت: آآآآ خب اون که آره، ولی منظورم این نبود.
بابا با تعجب به آریا نگاه کرد. آریا ادامه داد: تعریف جدید یونسکو از سواد رو یادتونه؟ پوریا اون شب سر سفرهی شام گفت. باسواد کسیه که بتونه از چیزایی که یاد گرفته، در راه ایجاد تغییرات مثبت در محیط اطرافش استفاده کنه.
ابروهای بابا هنوز بالا بود!
– و به نظرم جناب ابوالفضائل حدود 100 سال قبل طبق تعریف جدید یونسکو عمل کردن! انگار یه جورایی 100 سال از زمان خودشون جلوتر بودن!
بابا با تعجب پرسید: جدا؟؟ مگه چیکار کردن؟
آریا گفت: ایشون ساکن شهر عشقآباد روسیه بودن. وقتی دشمنا یکی از احبای خوب و مهربون رو در نهایت بدجنسی شهید کردن، دولت براشون حکم اعدام در نظر میگیره، ولی جناب ابوالفضائل همراه عدهای از بهائیان شهر عشقآباد، سراغ ژنرال شهر میرن و از اون میخوان قاتلها رو ببخشه. این کارشون باعث میشه حکومت و مردم روسیه نظرشون درباره بهائیا عوض بشه. اونا که تا قبل از این به خاطر حرفهای نادرست دشمنان از بهائیان متنفر بودن، با این کار متوجه میشن که تعالیم دیانت بهائی چقدر خوبه و بهائیان انسانهای پاکی هستن. اینطور میشه که دیانت بهائی در اون شهر کلی پیشرفت میکنه. مشرقالاذکار ساخته میشه، روزنامهی بهائی تاسیس میشه، اولین محفل روحانی تاسیس میشه، و یه عالمه اتفاق خوب دیگه! جناب ابوالفضائل از درسهایی که از تعالیم حضرت بهاءالله یاد گرفته بودن استفاده کردن و تغییرات مثبتی در محیط اطرافشون به وجود آوردن. طبق تعریف جدید یونسکو کاملا باسواد بودن.
بابا که هنوز ابروهاشو بالا انداخته بود گفت: خیلی جالبه، تا حالا از این زاویه به این موضوع نگاه نکرده بودم. با این حساب جناب ابوالفضائل حدود صد سال از زمان خودشون جلوتر بودن!
آریا با خنده گفت: شاید سوار ماشین زمان شده بودن. یه سر اومدن اینجا و بعد برگشتن تو زمان خودشون.
بابا با خنده جواب داد: البته همه سفرها با جسم نیست، گاهی آدم با روحش سفر میکنه.
آریا پرسید: یعنی چی؟؟
– من فکر میکنم جناب ابوالفضائل اونقدر خوب تو تعالیم حضرت بهاءالله تفکر و تعمق کرده بودن که روحشون رو حسابی رشد داده بودن، اونقدر که با اینکه صد سال قبل زندگی میکردند، روحی به تکامل صدها سال بعد داشتن. به قول تو روحشون خیلی خیلی باسواد بوده.
آریا در حالی که به سقف خیره شده بود با سر تایید کرد. بعد از یه سکوت کوتاه گفت: میدونید آ سید مهدی گلپایگانی کیه؟
بابا کمی چشماشو تنگ گرد و گفت: اگه اشتباه نکنم همون کسی هستن که اولین روزنامهی فارسی بهائی رو تو شهر عشقآباد تاسیس کردن، درسته؟
آریا با تعجب گفت: شما میدونستییییید؟؟ چرا هیچوقت به من نگفتییین؟ ابروهای بابا دوباره بالا رفت: خب تا حالا صحبتش پیش نیومده بود، چطور مگه؟؟
…