قسمت ۶ – یک بسته کاغذ
کودکان با مفهوم نظم و ساماندهی در این قسمت آشنا میشوند. این که چگونه عدم وجود نظم باعث به تاخیر افتادن کارها و سردرگمی و اتلاف وقت میشود.
***
بابا سوسکی از اینکه بالاخره بستهاش به دستش میرسید خیلی هیجان داشت و منتظر ملخ بود تا بستهای رو که پرستو از شهر براش آورده به دستش برسونه.
بابا سوسکی: نمیدونم امروز تا ظهر ملخ میاد یا نه؟ دیگه حتی یک ورق کاغذ هم برام نمونده… باید برای پسر جانم یک هدیه بفرستم، حتما برای پیدا کردن این کاغذها خیلی زحمت کشیده. ها…؟! الان میام بابا جانا…
ملخ: صبح بخیر بابا سوسکی… ازین دور و برا رد میشدم گفتم یه سری هم به شما بزنم.
بابا سوسکی: صبح تو هم بخیر ملخ جان… خوش اومدی… منتظرت بودم. پرستو برام پیام فرستاده که یه امانتی برای من بهت داده… آوردیش دیگه بابا جانا؟
ملخ: عه… چیزه… چون صبحی قبل از اینجا میخواستم چند جا دیگه هم برم با خودم برنداشتمش… ولی تا قبل غروب خورشید حتما به دستتون میرسونمشون… فعلا باید برم… خیلی عجله دارم.
بابا سوسکی: باشه بابا جان… به سلامت.
ملخ: ای بابا… چیکار کنم حالا… فکر کردم هنوز خبر بهش نرسیده و وقت دارم… برم بیشتر بگردم…
ملخ به سمت خونهاش به راه افتاد. در راه هر چی فکر میکرد که بستهی بابا سوسکی رو کجا ممکنه گذاشته باشه، چیزی یادش نمیاومد.
ملخ: ای بابا…آخه کجا گذاشتمش؟ تا همین دیشب روی این میز بود… چقدر وسیله رو این میزه.
پروانه: ملخ؟… خونهای؟
ملخ: پروانه تویی؟ واستا دارم میام… آخ آخ… این چی بود رفت زیر پام… الان دیگه میرسم.
پروانه: روز بخیر ملخ جان… میشه اون طناب بلند رو به من امانت بدی؟ همونی که دفعه قبل گرفتم… دوباره لازمش دارم. دفعه قبل خیلی تو کاری که میخواستم انجام بدن بهم کمک کرد.
ملخ: بله که میشه… فقط اگه پیداش کنم.
پروانه: واستا خودم بیام پیداش کنم… دفعه قبل که ازت گرفته بودم وقتی آوردم برات گفتی خودم بذارمش سرجاش… گذاشتمش اونجا. پشت اون… ووااای…اینجا چه خبر شده؟… تو خونهات گردباد چرخیده؟ چرا همه جا اینقدر شلوغ و پلوغه؟ معلومه که این طوری همه چیز گم میشه و پیدا نمیشه.
ملخ: نه بابا… الان پیداش میکنم… میگم میخوای تو بری… اینجا معطل میشی… خودم پیداش که کردم برات میارمش.
پروانه: باشه… ولی این وضعی که من میبینم… خیلی خوب… یادت نره هاااا… خیلی لازمش دارم. اگه دیدی نمیتونی پیدا کنی بهم خبر بده که بیام کمکت کنم شاید بتونیم پیداش کنیم.
ملخ: باشه… پیدا میشه… نگران نباش.
ملخ: آخه یک بسته بزرگ کاغذ چطور میتونه اینجا گم بشه؟ طناب رو کجا گذاشتم؟ شاید گذاشتمش بیرون در که با خودم ببرمش… برم یک نگاه به بیرون هم بندازم…
زنبور: ززززز… چطوری ملخ؟ چه خوب شد دیدمت… یک لحظه صبر کن کارت دارم… صبح بخیر… میگم… اون ظرف عسلی که چند روز پیش برات آوردم رو یادته؟
ملخ: بله که یادمه… خیلی خوشمزه بود. با هم ازین کارا بکن زنبوری.
زنبور: نوش جونت… اگه میشه ظرفش رو بهم پس بده تا دفعه بعدم تو همون برات عسل بیارم.
ملخ: عه… زنبوری… راستش ظرفت… چیز شده… چند شب پیش توش آب ریختم و گذاشتم بیرون خونه تا سرد بشه، اما آب توش یخ زد و ظرفت ترک خورد… بعدشم… شکست… شرمنده.
زنبور: ای بابا… خوب، عیبی نداره… پس من برم… فعلا.
ملخ: ببخشیدا زنبوری… دفعه بعد… عه رفتش که…
فردای اون روز وقتی ملخ داشت لا به لای لوازم آشپزخونه، دنبال لیوان میگشت، در خونهاش به صدا دراومد.
ملخ: حالت چطوره مورچه خان؟ از اینورا؟؟ راه گم کردی؟!
مورچه: مرسی ملخ جان… بابا سوسکی من رو فرستاده. گفت قرار بوده دیروز تا غروب براش چیزی ببری… گفت اون کاغذا رو خیلی لازم داره… لطفا بده به من تا ببرمشون.
ملخ: مورچه… چی بگم… راستش گمشون کردم… یعنی خودشون گم شدن. اصلا نمیدونم کجا گذاشتمشون؟
مورچه: اینکه خیلی بده. حالا میخوای چیکار کنی؟
ملخ: نمیدونم… اگه پیدا بشه خودم براش میبرم.
مورچه: اگه پیدا بشه؟ میدونی چقدر منتظر رسیدنشون بوده… بیا با هم بگردیم… یادت نمیاد آخرین بار کجا دیدیشون؟
ملخ: بیا تو مورچه. شاید تو بتونی پیداشون کنی. من که دیگه خسته شدم.
مورچه: چقدر هم که اینجا به هم ریخته است… اون بسته کاغذ حق داره گم بشه… میگم ملخ جان… به جای این همه وقتی که برای گشتن صرف کردی اگه اینجا رو مرتب میکردی، هم دور و برت تمیز میشد و هم بسته بابا سوسکی پیدا میشد.