قسمت ۶ – چاپ اولین مجله فارسیزبان بهائی
سید مهدی گلپایگانی در شهر عشقآباد موفق به تاسیس اولین مجله فارسی زبان بهائی شدن و این یک پیشرفت بزرگ برای بهائیان فارسیزبان و همچنین دیانت بهائی بود. این روزنامه که به سه زبان فارسی، ترکی و روسی منتشر میشد، خورشید خاور نام داشت و علاوه بر انتقال اخبار و امور روزانه، مسائل رو از دیدگاه تعالیم بهائی مطرح میکرد و این طوری مردم به سهولت با حضرت بهاءالله و دیانت بهائی آشنا میشدن.
***
آریا کیفش رو برداشت و کتاب فارسی و دفتر رو توی اون گذاشت، بالاخره نوشتن مشقها تموم شده بود، خانم معلم همیشه میگفت که نوشتن مشق به بچهها کمک میکنه که املای درست کلمات رو به ذهن بسپارن و در آینده بهتر بتونن بخونن و بنویسن. با وجود این، رونویسی برای آریا چندان دلچسب نبود. با خودش فکر کرد: اما باید باسواد شد!
و این هم بخشی از کاره. سوااد! یهو یاد حرفهای چند شب قبل پوریا سر میز شام افتاد. تو این چند روزه اصلا فرصت نکرده بود بهشون فکر کنه. پوریا گفته بود باسواد کسی نیست که فقط خوندن و نوشتن بلد باشه. باسواد کسیه که از چیزهایی که یاد گرفته، برای بهتر کردن محیط اطرافش استفاده کنه. یه فکری به نظرش رسید! از اتاق بیرون رفت، مامان همینطور که به یه فایل صوتی گوش میکرد، مشغول هم زدن غذا بود.
– مامان؟؟ میتونم برم پایین؟ مشقام هم تموم شده.
مامان با دست اشاره کرد که صبر کنه. آریا به این موضوع عادت داشت، وقتی مامان داشت به مطلبی گوش میکرد باید کمی صبر کنی تا مطلب به جایی برسه که بشه متوقفش کرد، آریا به دست مامان که هنوز بالا مونده بود نگاه کرد و منتظر موند. ناخودآگاه توجهش به مطلبی که مامان گوش میکرد جلب شد. انگار موضوع دربارهی دعا و جلسات دعا بود و گوینده توضیح میداد که چقدر برگزاری جلسات دعا، میتونه به آرامش، رشد روحانی و حتی ایجاد محبت و دوستی بین اعضای جامعه کمک کنه. آریا با خودش فکر کرد پس کسی که جلسات دعا برگزار میکنه هم به نحوی باسواد محسوب میشه چون داره به خودش و آدمای اطرافش آرامش میده؛ چون باعث رشد روحانی میشه، چون باعث ایجاد محبت و دوستی میشه. و اینها همه ایجاد تغییرات مثبت در محیط اطرافه. با متوقف شدن فایل صوتی آریا از افکارش بیرون اومد، مامان با چشمهای منتظر نگاهش میکرد: گفتی میخوای بری پایین؟
آریا سر تکون داد. مامان گفت: گمونم دفعه قبل تو رفتی پایین، بهتر نیست این دفعه یلدا رو دعوت کنی بیاد بالا؟
آریا جواب داد: آخه یه کاری هم با خاله دارم!
مامان لبخندی زد: جدی؟ پس زنگ بزن ببین اگه کار ندارن برو.
آریا سراغ تلفن رفت و شماره رو گرفت. بعد از چند بوق یه نفر گوشی رو برداشت، اما به جز صدای نفسهای آروم هیچ صدایی از اونور خط شنیده نمیشد.
آریا با لبخند گفت: یاشاار؟ خوبی؟؟ بازم که حرف نمیزنی.
یاشار با هیجان گفت: آرییاااا…
آریا خندید و گفت: آفرین خودمم. خوبی؟
صدای یلدا از اونور خط به گوش میرسید، آریائه؟ گوشیو بده به من یاشار، با من کار داره. الووو آریا خوبی؟
– ممنونم، تو چطوری؟ چیکار میکنی؟
– هیچی، داریم با مامان سبزی پاک میکنیم، چیکار داشتی؟
– هیچی میخواستم یه سری بیام پیشتون.
– بیاا بیاا! وایسا… مامان میشه آریا بیاد خونمون؟
صدای خاله مهین بود: بله چرا که نه. خوشحال میش…
– بیا آریا، همین الان بیا.
– باشه، فعلا خداحافظ.
مامان منتظر نتیجه بود.
– میرم مامان.
– باشه، نیم ساعت فرصت داری، الان 9:30 هست.
– حتما تا ده خونم.
همینطور که از پلهها پایین میرفت با خودش تکرار میکرد: این دفعه یادم نمیره، یادم نمیره!
از پاگرد پلهها که پیچید یاشارو دید که با یه دسته جعفری تو دستش دم در ایستاده. یاشار با دیدن آریا توی خونه دوید و داد زد: آریااا آریاااااا…
حالا دیگه رسیده بود دم خونه، صدای خاله بود که میگفت: آریا جون خوبی؟ خوش اومدی.
خاله و یلدا پشت میز نشسته بودن و یه دستهی بزرگ سبزی توی سینی جلوشون بود. یاشارم داشت سعی میکرد از صندلی بالا بره و روش بشینه. یلدا گفت: بیا آریا، بلدی سبزی پاک کنی؟ خیلی کیف داره.
آریا با سر تایید کرد، و بعد در حالی که به دستهی بزرگ سبزیها نگاه میکرد روی صندلی نشست. خاله گفت: اگه دوست دارید بازی کنید برید توی اتاق و مشغول شید، من سبزیا رو پاک میکنم.
آریا گفت: نه خاله من دوست دارم. هممممم… تازه یه کاری هم با شما دارم.
ابروهای خاله بالا رفت: جدی؟ در خدمتم، بفرمایید.
آریا همونطور که یه دستهی کوچیک ریحون رو نزدیکتر میآورد گفت: یادتونه دفعه قبل در بارهی آقای صهبا صحبت کردیم؟
…