احساس گناه مادرانه
در این قسمت به تحلیل این میپردازیم که چرا و در چه مواقعی این حس به مادران دست میدهد و برای غلبه بر آن، چه ذهنیت و عملکردی باید ایجاد شود.
***
چقدر سرم درد میکنه… چشمام ورم داره هنوز… فکر کنم امیدم شستش خبردار شد که گریه کردم اما به روم نیاورد، تا ببینه خودم چیزی میگم یا نه…
امروز که داشتم لباس دختر چهارسالهام رو تنش میکردم، گوشه ناخنم کشیده شد به گردنش و کمی پوست گردنش خراشیده شد، یک الم شنگهای راه انداخت که بیا و ببین… حدود ده دقیقه گریه میکرد، بعد که به گردنش نگاه انداختم دیدم حسابی قرمز شده، با اینکه سعی میکنم ناخنهام رو همیشه کوتاه نگه دارم ولی مثل اینکه از بقایای ناخنهای چیده شده یه گوشه تیز درست شده بود. امروز نوبت دوستم بود که دخترا رو ببره پارک، هنوز نرسیده دخترم گردنش رو نشونش داد و گفت: ببین خاله مامانم گردنم رو چیکار کرده؟
گفت: ببینم خاله جون… اوف، حتما خیلی هم میسوزه. مینا حواست کجا بود که گردن بچه رو اینطور خط انداختی! همیشه تو آسمونا سیر میکنی تو و عجله داری… فکر کنم دیگه وقتشه بیشتر حواست به بچهها باشه. منم در حالی که سعی میکردم نیش و کنایههاش رو نشنیده بگیرم بدرقهشون کردم. آخه چطوری اون تماس کوتاه و خفیف، اینطور ردی رو گردن دخترم گذاشته، چرا حواسم رو بیشتر جمع نکردم. اگه ردش بمونه چی؟ اگه جای خراشیدگیش زخم بشه و عفونت کنه… واقعا که مادر بیتوجهی هستم.
مشغول کارای خونه شدم و سعی میکردم که تند تند بخشی از کارای عصر رو هم انجام بدم که بتونم برای جشن کارنامه پسرم که کلاس اول هست به موقع به مدرسهاش برم. عصر در حالی که سعی میکردم آروم آماده بشم تا دخترم بیدار نشه، چندین بار به گوشی امید زنگ زدم، برای رسوندن ماشین به من 20 دقیقه دیر کرده بود… اگه به موقع نرسم چی؟
بعد از رسیدن ماشین با سرعت هر چه تمام به سمت مدرسه رفتم، اما همه صندلیهای سالن کوچیک مدرسه پر شده بود و مدیر مدرسه داشت اسم کلاس اولی ها رو میخوند. از ته سالن دیدم که پسرم اومد روی سن و با چشمای نگران در چند ردیف اول دنبال من گشت و بعدم جایزه اش رو گرفت و رفت، صدای حرف زدن و تشویق والدین اینقدر زیاد بود که هر چه از دور صداش کردم نشنید و نوبت نفر بعدی شد و اون به پشت صحنه رفت. مجبور بودم صبر کنم تا مراسم اهدای جوایز تموم شه. وقتی معلمشون اونا رو به داخل سالن هدایت کرد، با دیدن من که به زور خودم رو به جلوی در رسونده بودم گفت: کجا بودین خانم؟… این بچه چشمش به در سالن خشک شد… پسرم هم که انگار با من قهر کرده باشه اصلا بهم نگاه نمیکرد… تو راه برگشت به خونه بهش گفتم که من اونجا بودم و جاها پر بود و نتونستم بیام جلو میگفت، من نگاه کردم و ندیدمت. مامانای همه دوستام بودن و تو نبودی و زد زیر گریه. بند دلم پاره شد، چقدر غصه خورده… چقدر اون لحظه احساس تنهایی کرده… من چقدر احمقم باید زودتر تاکسی میگرفتم و منتظر امید نمیموندم.
این حس گناه مادرانه تا شب وقت خواب بچهها همراهم بود، وقتی رفتم تا دخترم رو تا تختش همراهی کنم و بهش شب بخیر بگم دیدم داره سرفه میکنه، به آرومی گفت: مامان گلوم میخاره… ای بابا حتما سرما خورده، چرا حواسم نبود صبحی لباس گرمتر تنش کنم، هوای پاییز خیلی موذیه، عجب بیملاحظه ای شدم، بچه رو سرما دادم… سر تخت پسرم که رفتم با دیدن کادوش که توی بغلش بود و قیافه معصومش که خوابیده بود اشکم دراومد.
معرفی میکنم: احساس گناه مادرانه… اگر تا به حال تجربهاش نکردین، یک احساس مزخرف و ناخوشاینده که مثل سرطان در وجودتون خونه میکنه و بعد از اینکه راهش رو به مغزتون باز کرد همونجا میمونه… این حس مدام به شما یاداوری میکنه که چطور در حق بچههاتون ظلم کردید!