قسمت ۶۲ – دوست جدید ما، فرهاد

Program Picture

سپیدار و ویززز

قسمت ۶۲ – دوست جدید ما، فرهاد
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲

یادتون میاد که براتون تعریف کردم من عاشق پیدا کردن دوستان جدید هستم؟ خب ما یعنی من، ویززز، مامان و بابا یک دوست جدید پیدا کردیم. دوست جدید ما به خاطر شرایط خانوادگی نیاز به کار کردن داره و مامان بهش کمک می‌کنه که درس بخونه. اگر به برنامه‌ این هفته‌ ما گوش کنین، می‌تونین شما هم با فرهاد دوست بشین.

***

ویززز: در این بهار دل‌انگیز وقت‌تون بخیر

سپیدار: سلام بچه‌ها

مامان: سلام، خوبید؟ خوشید؟

ویززز: به برنامه ما خوش اومدید. امروز 14 اردیبهشت ماه 1402 خورشیدی و 4 می 2023 میلادی است.

سپیدار: یادتون میاد همون اول‌ها که با هم آشنا شده بودیم بهتون گفتم من عاشق پیدا کردن دوستای جدید هستم؟! خب ما یک دوست پیدا کردیم.

مامان: بیاید دوست‌مونو به بچه‌ها معرفی کنیم.

سپیدار: خانوم اکبری رو یادتونه؟ خانوم همسایه، که قدیما خیلی مریض بود و درمانی که ماری کوری کشف کرد، تونست نجاتش بده. همون خانومی که  از ویززز خیلی سوال می‌پرسه؟ همونی که برای ویززز شکلات میاره؟! و همونی که مامان‌بزرگش خاله همدم بود.

ویززز: خانواده ایشون همیشه به من لطف داشتند.

مامان:  همسر خانم اکبری، آقای اکبری با پدر سپیدار خیلی دوست هستند. توی دورهمی‌های حیاط یا وقتی توی پارکینگ همسایه‌ها دور هم جمع میشیم، اون دو تا یک گوشه ایستاده‌اند، یا دارن از اخبار روز میگن یا مسائل و تحلیل‌هاشون از ماشین‌ها و مشکلات‌شون رو به اشتراک می‌ذارن. آقای اکبری یک مغازه مکانیکی دارند.

ویززز: دوست جدید ما، توی همین مغازه کار می‌کنه.

سپیدار: یک دفعه که بابا و آقای اکبری مشغول همین گفتگوهاشون بودن، آقای اکبری از دوست ما برای بابا میگن. بابا هم در جواب میگه با خانوم من مشورت کن. قبلا با هم به محله‌های حاشیه شهر می‌رفتیم و به افرادی که دقیقا همین مشکل رو داشتند کمک می‌کردیم. من کلاس بزرگترها رو داشتم و خانومم با بچه‌های هم سن شاگرد مغازه تو کار می‌کرد.

ویز: اسم دوست ما فرهاده!

سپیدار: فرهاد هم سن و سال ماست، تقریبا هم سن من و بقیه شماهایی که این برنامه رو می‌شنوید ولی برای کمک به درآمد خانواده‌شون ناچاره کار کنه.

مامان: پس به توصیه پدر سپیدار، یک روز صبح، آقای اکبری اومد زنگ واحد ما رو زد و برای من توضیح داد که فرهاد و خانواده‌اش اهل افغانستان هستند. اونها سال‌های دور به ناچار، برای فرار از جنگ و مشکلاتی که با خودش میاره به ایران اومدند.

ویززز: و فرهاد جان در ایران به دنیا آمده است.

سپیدار: چند سال پیش که اوضاع بهتر شده بود به افغانستان برگشتند ولی متاسفانه دوباره طالبان، قدرت گرفت.

مامان: بله، با قدرت گرفتن طالبان، خواهر فرهاد که دانشجوی دانشگاه بود نتونست درسش رو ادامه بده و اونها دوباره برای آرامش بیشتر و زندگی بهتر به ایران اومدند.

ویززز: فرهاد خیلی دلش می‌خواد درس بخونه و چیزای جدید یاد بگیره ولی به خاطر ضرورت کار کردن نتونسته مدرسه بره.

سپیدار: آقای اکبری از مامان خواهش کرد، قبول کنه به فرهاد درس بده. این رو خود فرهاد از آقای اکبری خواهش کرده بوده. گفته بود، متاسفانه هیچ مدرسه‌ای پیدا نکرده به زمان تموم شدن کارش بخوره.

مامان: من به آقای اکبری گفتم باید با فرهاد حرف بزنم و بعد جواب قطعی رو بدم.

سپیدار: این طوری شد که یک روز عصر فرهاد به خونه ما اومد.

ویززز: فرهاد خیلی پسر جالبی بود. هم شیطنت‌های من و سپیدار و بقیه بچه‌ها را داشت هم می‌توانست خیلی جدی با پدر سپیدار در مورد اقتصاد و این مسائل صحبت کنه.

سپیدار: من و مامان و بابا و ویززز خیلی مشورت کردیم که چه کار کنیم مبادا فرهاد از دیدن ویززز بترسه یا نگران بشه یا حتی استرس بگیره. آخر به نتیجه خاصی نرسیدیم.

مامان: ولی فرهاد نه ترسید، نه نگران شد و نه استرس گرفت. فقط خیلی تعجب کرد.

سپیدار: راستشو بگم من از دیدن تعجب فرهاد خیلی تعجب کردم. این مدت که ویززز دوست ما بوده برخوردهای متفاوتی دیدم، ولی ندیده بودم که کسی اینطوری با ویززز روبرو بشه.

مامان: واکنش فرهاد شبیه واکنش بقیه آدم ها نبود. یعنی اون طور نبود که از ظاهر و رنگ و تفاوت‌های ویززز شگفت‌زده بشه یا حتی از این که ویززز فارسی صحبت می‌کنه و دم در ایستاده و بهش خوشامد میگه تعجب کنه.

سپیدار: حسش این طوری بود که انگار وسط یک مهمونی شلوغ، آشنایی رو دیده که انتظار دیدنش رو نداشته و تعجب کرده که اااا شما کجا این جا کجا.

 

news letter image

ثبت نام در خبرنامه