قسمت ۵۹ – چشمه‌ آب حیات

Program Picture

سپیدار و ویززز

قسمت ۵۹ – چشمه‌ آب حیات
۲۴ فروردین ۱۴۰۲

خاله همدم به خانه‌اش برگشت ولی قبل از رفتن، چند تا قصه‌ جالب و جذاب برای من و ویززز و مامان تعریف کرد تا برای شما بگیم. چشمه‌ آب حیات یکی از همون قصه‌هاست. قصه‌ پدر و پسر باهوشی که به چالش‌های حاکم غلبه می‌کنند تا بتوانند به خوبی و خوشی به زندگی‌شان ادامه بدهند.

***

ویززز: سلام به دوستان عزیزم

سپیدار: سلام روزتون بخیر

مامان: پنج‌شنبه رسید و با یک برنامه دیگه با شماییم.

سپیدار: امروز 24 فروردین 1402 خورشیدی و 13 آپریل 2023 میلادی است.

ویززز: حقیقتا در زمین زمان زود می‌گذرد. انگار همین دیروز بود که نوروز رسید.

مامان: آره زود می‌گذره و متاسفانه خاله همدم به خونه‌شون برگشت.

سپیدار: دل ما و خانم اکبری خیلی براشون تنگ میشه.

ویززز: ما به خاله همدم گفتیم که برای شما قصه تعریف می‌کنیم.

سپیدار: کلی خوشحال شدن و گفتن به به. چه جایی بهتر از قصه‌ها برای پناه بردن و احساس آرامش کردن.

مامان: چند تا قصه قدیمی هم برامون تعریف کردند که براتون بگیم.

ویززز: از بین اون قصه‌ها، برای امروز قصه چشمه آب حیات رو انتخاب کردیم.

سپیدار: یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا غم‌خوار نبود. خیلی وقت پیش‌ها، در سرزمینی دور، پادشاهی زندگی می‌کرد که مدام دستورات عجیب به مردم می‌داد، به همه ظلم می‌کرد و گوشش به حرف و نصیحت‌های هیچ کس هم بدهکار نبود.

مامان: یکی از دستورات خیلی عجیب و غریبی که این پادشاه اجرا می‌کرد، این بود که همه پدر و مادرها وقتی به سن پیری می‌رسیدند باید از شهر پادشاه می‌رفتند. می‌رفتند یک جای دور و هیچ وقت برنمی‌گشتند.

ویززز: این دستور پادشاه اجرا می‌شد و کسی در برابرش مقاومت نمی‌کرد. گذشت و گذشت تا رسید به یکی از خدمتکاران پادشاه. ایشون پیر شده بودند، پادشاه پسرش رو به قصر احضار کرد و بهش دستور داد که زودتر پدرت رو راهی کن که بره. دیگه نمیشه اینجا بمونه.

سپیدار: قلب پسر شکست. آخه این قانون مسخره چی بود. وقتی کوچیک بود پدرش از اون مراقبت کرده حالا چطوری تو سن بالا پدرشو از خونه و خانواده‌اش دور کنه. الان وقتش بود که پدرش کنارشون باشه، استراحت کنه، نه این که بره و دیگه برنگرده.

مامان: پسر از غصه نمی‌دونست چیکار کنه. نشست یک گوشه و زار زار گریه کرد. پدرش اومد نوازشش کرد و گفت: خیلی خب. گریه نکن. بیا یک صندوق چوبی بزرگ درست کن، من توی صندوق پنهان میشم تا پادشاه نفهمه که منو نبردی. ببینیم چی میشه.

ویززز: دیدین این پادشاه چقدر عجیب غریب بود. از بخت بد مردم، یک روز پادشاه کشور همسایه به دیدنش اومد و در این ملاقات گفت من شنیده‌ام که سرزمینی وجود داره که چهل تا چشمه داره. یکی از این چشمه‌ها، چشمه آب حیاته.

سپیدار: حالا آب حیات یعنی چی؟ یعنی اکسیر جاودانگی یعنی اگر از اون آب بنوشی دیگه هیچ وقت پیر نمیشی و تا همیشه زنده می‌مونی.  پادشاه  که انگار از بالا رفتن سن وحشت داشت، تصمیم گرفت که همه کارمندان قصر رو دنبال خودش راه بندازه و همه با هم به دنبال چشمه آب حیات بگردن.

مامان: پادشاه گفت: آماده باشید که سفر سختی در پیش داریم. سه روز دیگه راه می‌افتیم. وسایل مورد نیاز مسیر رو تهیه کنید. پسر غمگین و ناراحت اومد پیش پدرش و موضوع رو گفت. آخه اگر اون به سفر می‌رفت، پدرش باید چی کار می‌کرد؟

ویززز: پیرمرد گفت: تو برو پسرم. نگران من نباش. خلاصه هی پیرمرد اصرار کرد و هی پسرش گفت نه من شما رو اینجا تنها نمی‌ذارم.

سپیدار: پیرمرد که خیلی باتجربه بود گفت خیلی خب، باشه. ولی به حرفام گوش کن. باید یک شتر با خودت برداری، یک طرف بار و آذوقه راه بذاری و طرف دیگه صندوق چوبی من رو ببری. حواست باشه با خودت یک گاو نر، یک ماهی مرده و مقداری تخم هندوانه هم بیاری.

مامان: با این که این دستورات پدر عجیب بود، پسر به حرفای پدر گوش داد و همه رو اجرا کرد، ولی آخه کی برای سفر با خودش تخم هندونه می‌بره؟! همراهان شاه چند هفته در راه بودند، اون قدر رفتند و رفتند که ذخیره آبشون تموم شد. حالا آب از کجا بیارن؟!

سپیدار: پسر اومد یواشکی از باباش پرسید که چه کنند. پیرمرد گفت اون گاو نری که گفتم با خودت بیار رو رها کن. بذار راه بره. خودت هم دنبالش برو. هر جا گاو شاخش رو به زمین کوبید همان جا آب هست. زمین رو بکنید تا به آب برسید.

news letter image

ثبت نام در خبرنامه