در این قسمت و قسمت بعدی، قصه نخودی رو میشنوین که با آرزوی مامانش به این دنیا اومد. قرار بود نخود آش حاجت باشه ولی بچه مامان و باباش شد. نخودی با این که ریزه میزه بود ولی تمام تلاشش رو کرد که بتونه حق بابا جانش رو از حاکم بگیره. داستان نخودی رو بشنوین که دیگه هر وقت فکر کردین کوچیک هستین و از پس کارها برنمیاین، یاد نخودی بیفتین و با شجاعت و قدرت سراغ مشکلات برین.
***
ویززز: سلام بر شما.
سپیدار: سلام.
مامان: خوبید خوشید؟ به برنامهی ما خوش اومدید. امروز 11 اسفند 1401 خورشیدی و 2 مارچ 2023 میلادی است.
ویززز: تا حالا شده کسی، به شما بگوید که برای انجام دادن کاری کوچک هستید؟
سپیدار: کاری که به نظر شما خطرناک نیست و دوستش دارید ولی بقیه فکر میکنند که نه امکان ندارد بتونید انجامش بدید؛ چون کوچیکید.
مامان: ویززز و سپیدار قصهی امروز رو با همین استدلال انتخاب کردهاند. قصهی نخودی که کوچیک بودنش نتونست مانعی سر راهش بتراشه.
سپیدار: این قصه رو مامانبزرگ مامانم، شاه صنم خانوم براش تعریف کرده. اگر شما جور دیگهای این قصه رو شنیدید برامون به تلگرام دردانه بفرستید. ویززز جانم شروع کن.
ویززز: یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. توی یک ده که نه خیلی دور بود نه خیلی نزدیک زن و شوهری زندگی میکردند.
سپیدار: از دار دنیا فقط صاحب یک خانه و یک زمین کشاورزی بودند. حتی قوم و خویش هم نداشتند. ولی چون آدمهای مهربونی بودند، مردم روستا خیلی دوستشان داشتند.
مامان: آقای خونه کشاورز بود. همونطور که با آدمها مهربونی میکرد، با زمین هم مهربون بود. با درختها و گیاهان حرف میزد تا بهتر رشد کنند. با این که کشاورزی کار سختی بود ولی این عمو جان از شغلش خیلی راضی بود.
ویززز: خانمش معلم بود. بچهها عاشقش بودن. او هم عاشق بچهها بود. این زن و شوهر خودشون رو آدمهای خوشبختی میدونستند ولی …
سپیدار: ولی یک آرزوی بزرگ داشتند. آرزویی که بهش نرسیده بودند. هر دوشون دلشون می خواست که خودشون هم بچه داشته باشند. ولی نه طبیبها تونسته بودند کمک کنند، نه دعا و نذر و نیاز فایده کرده بود.
مامان: به هرحال روزها میگذشتند. شوهر در مزرعه کار میکرد، عرق میریخت و سعی میکرد محصولات خوبی داشته باشه. خانمش هم به بچهها آموزش میداد و بهشون محبت میکرد.
ویززز: این خانم، یک ویژگی خاص و مهم داشت. آشپزیش بینظیر بود. غذایی که میپخت باعث میشد آدمها دلشون بخواد انگشتهاشون هم بخورند. هر غذایی میپخت خوشمزه میشد. از کباب بگیر تااا خورشت و آش. یک آش مخصوص هم میپخت که از مادربزرگش یاد گرفته بود.
سپیدار: این ننه جان یادش میومد که وقتی کوچیک بود مادربزرگش این آش رو براش میپخت. بعد او رو که در حال دویدن و شیطونی در جنگل نزدیک خونه بود صدا میکرد و میگفت: عزیز جانم بیا که آش حاجت برات پختم. بیا بخور و هر چی دلت میخواد رو یواشکی در گوش نخود و لوبیاها بگو تا برات برآورده کنند.
مامان: ننه جان چیزی نمیگفت آخه کی از نخود و لوبیاها درخواست میکنه اونو به آرزوش برسونند. ولی با اشتها آش خوشمزه رو میخورد و کیف میکرد. وقتی بزرگ شد و خانم خونهی خودش شد هر از گاهی آش حاجت میپخت و به یاد مامانبزرگش بین همسایهها پخش میکرد.
ویززز: اون روز خاص، که همهی ماجراها شروع شد، یکی از همین روزها بود. ننه جان، حبوبات رو در یک کاسه ریخته بود تا خیس بخورند. وقتی خواست کاسه رو کج کنه و توی دیگ بریزه، یک دونه نخود ته ظرف موند.
سپیدار: هر چی ننه جان سعی کرد با ملاقه نخود رو تو ظرف بندازه موفق نشد. تو یک دست کاسه، تو یک دست ملاقه بالای دیگ آش وایساده بود. آش رو هم میزد و میگفت: ای خانم بزرگ کاش بودی و میدیدی که خوشبختم. خوشبخت خوشبخت که نه. هنوز به یک آرزو نرسیدم.
مامان: چی میشد منم یک بچه داشتم؟ یک بچهی کوچیک حتی قد همین نخود تو این کاسه. به خدا اگر بچه داشتم خیلی دوسش میداشتم. خیلی ازش مراقبت میکردم. رو چشمم جا داشت. هی گفت و آه کشید. آخرش دیگه گریه کرد. به قدری غصه داشت که حواسش نبود ولی یک قطره از اشکش توی آش چکید.
ویززز: ته کاسه یک نخود مونده بود. ننه جان که دید از ظرف جدا نمیشه کاسه رو گذاشت کنار و به بقیهی کارهاش رسید. گفت ظرف رو بعدا میشورم.
سپیدار: ننه جان آشپزخونه رو مرتب میکرد. کاسههای سفید گل سرخی رو در میآورد که بعد از آماده شدن آش رو توش بریزه و برای همسایهها ببره. یکهو صدایی به گوشش رسید.
…