به نظر شما نقش پدران در زندگی پررنگتر است یا مادران؟ در این داستان یک پدر داریم و سه تا دختر. پدر همین سوال را از دختران میپرسد. دو دختر اول از ترس نمیتوانند نظر واقعیشان را بگویند ولی دختر سوم، تاج الملوک نظر واقعیاش را میگوید و… بقیه قصه را میتوانید در این قسمت بشنوید.
***
ویززز: سلام به شما.
مامان: به به. پنجشنبه رسید و با یک برنامهی دیگه در خدمت تون هستیم.
سپیدار: سلام بچهها. امروز 4 اسفند 1401 خورشیدی و 23 فوریهی 2023 میلادی است و شما به برنامهی سپیدار و ویززز گوش میکنید.
ویززز: من قصهی امروز رو دوست دارم چون داستان تغییر دیدگاهه. یعنی این که نظر آدمها در طی زمان تغییر کرد و جور بهتری فکر کردند. آدمی که اول داستان به قدرت زنها و تواناییهاشون باور نداشت و در انتهای داستان وقتی قهرمان بهش اثبات میکنه که اشتباه کرده، اشتباهشو میپذیره.
سپیدار: یکی بود، هیشکی نبود، غیر خدا. دور از شما درد و بلا. هر که بندهی خداست بگه یا خدااا.
مامان: در زمانهای خیلی قدیم پادشاهی بود که سه دختر داشت و این پادشاه متاسفانه هنوز به قدرت و توانایی دختراش باور نداشت. نه که دختراشو دوست نداشته باشه، خیلی هم دوسشون داشت ولی فکر میکرد دخترا باید جایگاهشونو بشناسند و چیز بیشتری نخوان.
ویززز: این پادشاه هر از گاهی برای این که وجدانش آروم باشه میاومد سوالات آسونی از دخترا میپرسید و بهشون هدیه میداد. یک روز آمد و پرسید خب دخترها بگید ببینم نقش پدر در زندگی مهمتره یا مادر.
سپیدار: دختر اول با ترس به بقیهی دخترا نگاه کرد و گفت: پدرجان، نقش پدر بسیار مهم است. دومین دختر هم همین طور گفت. هیچکدامشان جرات نداشتند که در مخالفت با پدرشان چیزی بگوبند.
مامان: پادشاه از پاسخهای دخترهای بزرگ خوشحال شده بود. رو کرد به دختر کوچکش تاج الملوک و پرسید: خب عزیزم تو هم بگو. دختر کوچکتر کمی فکر کرد و گفت: پدر جان، این حرفها از شما که پادشاه چند مملکت هستید بعیده. پدر و مادر هر دو در زندگی بچهها مهم هستند. هر دو تاثیرگذارند. مگر میشود بگوییم تاثیر یکیشان کم و آن یکی بیشتر است.
ویززز: پادشاه که اینو شنید خیلی عصبانی شد. اون قدر عصبانی که فریاد زد و وزیرش رو صدا کرد. بهش گفت: آهای وزیر میروی در تمام مملکت میگردی، برای دخترم همسری تنبل پیدا میکنی. ببینم آن وقت این دختر میتواند نقش مهمش را ایفا کند یا نه.
سپیدار: وزیر سعیاش رو کرد که پادشاه رو قانع کنه که آخه این کارها چیه. زشته. دخترت بدبخت میشه ولی خب به گوش پادشاه نرفت که نرفت. همین شد که وزیر راهی شهر و روستاهای مختلف شد تا تنبلترین آدم کل کشور رو برای تاجالملوک بیچاره پیدا کنه.
مامان: وزیر در راه چشمش به یک پسر جوان افتاد که در تنور خوابیده بود. از مادر پسر پرسید، این چرا اینجا خوابیده؟ مادر شاکی و ناراحت گفت: این پسر من حاضر نیست از تنور بیاد بیرون. همون جا غذاشو میبرم میخوره، همونجا هم میخوابه. هیچ کاری هم بلد نیست. وزیر اینو که شنید زد به پیشونیش و گفت امان از بخت این تاجالملوک. ناچارم همینو به پادشاه گزارش کنم.
ویززز: خلاصه پادشاه مراسم عروسی و عقد دخترش رو به سادهترین شکل ممکن برگزار کرد. بعد هم دختر رو به خونهی پسر فرستاد. تاجالملوک میدونست که چرا باباش داره این کارا رو میکنه. خودش هم از پسر بدش نیومده بود. برای همین بدون ناراحتی به خونهی جدیدش رفت و زندگی تازهاش رو شروع کرد.
سپیدار: تاجالملوک چند روز اول مثل سابق غذای شوهرش رو میبرد به تنور و به دستش میداد. ولی بعد از چند روز کم کم، یواش یواش هر روز غذا رو یکمی دورتر گذاشت. پسر هم که گشنه بود بالاخره از جاش تکون میخورد و برای خوردن غذا از تنور بیرون میاومد.
مامان: تاجالملوک هر روز غذا رو کمی دورتر میذاشت تا بالاخره پسر عادت کرد که تو اتاق بشینه و غذاش رو بخوره. یک روز به شوهرش یک سکهی طلا داد و گفت: بیا برو به بازار و این سکه رو سرمایهی کارت کن.
ویززز: شوهر تاجالملوک سکه را گرفت و به بازار رفت. تو بازار مردی یک گوشه ایستاده بود، چند تا سنگ جلویش ریخته بود و داد میزد، آهاااای سنگ سخنگو میفروشم… سنگ سخنگو نمیخواید!؟
سپیدار: پسر جلو رفت و پرسید: سنگها دونهای چند؟ مرد گفت: یک سکهی طلا. پسر سکه رو داد و یک سنگ سخنگو خرید. بعد از فروشنده پرسید: حالا این سنگ چی میگه؟
…