شماها تا حالا حیوانی به اسم شیرشکار به گوشتون خورده بود؟ این داستان رو شاه صنم خانم، مامانبزرگ مامانم براش تعریف کرده بود. من و ویززز که عاشقش شدیم. خیلی هم فکرمون رو مشغول کرد که مبادا یک وقتی مثل شیر رفتار کنیم.
***
ویززز: روزتون بخیر.
مامان: سلام بچهها.
سپیدار: سلام، به برنامهی ما خوش اومدید.
ویززز: امروز 27 بهمن 1401 خورشیدی و 16 فوریه 2023 میلادی است.
مامان: حالتون چطوره؟ چه خبرها؟ چه میکنید؟
سپیدار: قصهی امروز رو مامانبزرگ مامانم، شاه صنم خانم براش تعریف کرده.
ویززز: اسم قصهی امروز شیرشکار هست.
مامان: یکی بود، یکی نبود، غیر خدا غمخوار نبود. تو زمانهای قدیم کسی بود که کارش خار کنی بود. از دشت و صحرا بوتههای خار رو میکند، به شهر و روستا میآورد و به مردم میفروخت تا توی درست کردن آتیش ازش استفاده کنند.
سپیدار: کار سخت و سنگینی بود. این خارکن الاغی داشت که هر روز از کلهی سحر تا آخر شب همراهیش میکرد. آخر سر هم وقتی به طویله میرسید یک دسته کاه بدمزهی خشک میذاشت جلوش.
ویززز: الاغ قصهی ما از این وضعیت خسته شده بود. نمیشه که بدون استراحت هی کار کنه هی کار کنه نه صاحبش ازش تشکر کنه نه بهش مرخصی بده نه دست آخر کاه خوشمزه گیرش بیاد.
مامان: الاغه نشست با خودش فکر کرد گفت چارهای نیست بذار صاحبم ببینه چقدر خسته و مریضم؛ من هی به روی خودم نمیارم. بذار حالمو بفهمه. همین شد که دیگه کاه بدمزه رو نخورد و گرفت کف زمین دراز کشید و تکون نخورد.
سپیدار: صاحبش که رسید گفت ای وای. اینم مریض شد که! حالا کارم زمین میمونه؛ چی کار کنم؟ چند ساعتی رفت و کار کرد وقتی برگشت دید نخیر. الاغه هنوز خوابیده و تکون نخورده. با خودش گفت این حیوون لاغر که شده، مریضم که هست. بندازمش بره. دیگه به دردم نمیخوره.
ویززز: زود الاغ رو با کمک همسایهها تکون داد و به صحرا برد. الاغه به روش نمیآورد ولی خیلی خوشحال بود. چی بود اون وضعیت. هی اذیت میشد کسی هم قدر زحماتش رو نمیدونست. وقتی رها شد خیلی خوشحال بود.
مامان: الاغه توی صحرا میگشت و علفهای تر و تازه و خوشمزه میخورد. استراحت میکرد. همین شد که کم کم دوباره چاق شد. شاداب شد. دوباره سلامتیش رو به دست آورد. اون قدر تغییر کرد که حالا اگر خود صاحابش هم میاومد نمیفهمید که این، همون الاغ خودشه.
سپیدار: یک روز، همان موقع که الاغه برای خودش میگشت یکهو صدای خیلی بلندی به گوشش رسید. نگو یک شیر اونجا اومده و غرش کرده. الاغه که تا حالا صدای شیر رو نشنیده بود داشت از ترس و وحشت سکته میکرد. با خودش گفت چه کنم چه نکنم؟ فرار کنم؟
ویززز: این صدا نشون میده این جووونور خیلی بزرگ و وحشیه! منم صدام کم بلند نیستا. بذار یک کمی عرعر کنم. پس الاغ با زور و قدرت بلند بلند فریاد زد. صدا توی صحرا پیچید و به گوش شیر رسید.
مامان: شیر حیوون حنگل و صحراست، تا حالا الاغ رو که معمولا ساکن شهر و روستاست، ندیده بود. شیر از صدای بلند الاغ ترسید. با خودش گفت: ای بابا! من فکر میکردم سلطان جنگلم. بلندترین صدا مال منه ولی این صدا هم دست کمی از من ندارهها. نکنه موجودی باشه که زورش از منم بیشتره؟
سپیدار: شیر رفت تو فکر. چی کار میتونه بکنه آخه. بره. بمونه. الاغه هم نگران. صحرا به اون بزرگی ولی از بخت بد این دو تا موجود روبروی هم در اومدن. درسته که شیر تا حالا الاغ ندیده بود و نمیشناخت ولی الاغ شیرو شناخت.
ویززز: الاغه حتی یک ذره هم به روی خودش نیاورد و فرار نکرد. با غرور و اعتماد به نفس نگاهی به شیر انداخت. اون قدر جدی که شیر با خودش گفت وای کاش میشد فرار کنم. این خیلی گنده است صداشم که بلنده. نکنه فرار کنم از پشت بهم حمله کنه.
مامان: شیر آخرش دید چارهای نیست. با ادب و احترام سلام کرد. الاغ باورش نمیشد. شیر سلطان جنگل، نه تنها بهش حمله نکرده، سلامم میگه! حساب کار دستش اومد که حتما این بندهی خدا ازش ترسیده و امیدوار شد که شاید بتونه از این موقعیت فرار کنه. صداش رو کلفت کرد و گفت: شما کی هستی؟ این جا چی کار میکنی؟
ویززز: شیر گفت: اهم اهم من شیر هستم، اومدم اینجا در خدمت شما باشم. الاغه هم گفت: منم شیرشکارم. تو رو به خدمت میگیرم ولی حواست باشه که فقط سه تا هشدار بهت میدم، اگر اشتباه کنی من میدونم و تو!
…